part 50

143 18 0
                                    

سونگهوا و سوجون رو به زحمت خوابونده بودن و حالا رزالی و هونگ جونگ کنار هم نشسته بودن و کمی شراب میخوردن :ویدیویی که فرستادی رو دیدم نونا...
نگاه رزالی روی صورت مرد جوان ثابت شد :وقتی داری میگی نونا یعنی...
هونگ جونگ میون حرف رزالی پرید :تو قبلا هم نونام بودی... رابطه مون همیشه مثل یک خواهر بزرگتر با برادرش بود... من اون روزا رو خیلی دوست داشتم.
جام توی دست رزالی فشرده شد :تو خیلی بخشنده ای هونگ جونگ مطمئن نیستم اگه من جای تو بودم میتونستم این طوری فراموش کنم.
هونگ جونگ لبخندی روی لب نشوند :نونا تو خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی مراقبم بودی و من زندگیم رو بهت مدیونم... بعد از اون اتفاق اگه سختگیری تو نبود من خودمو کشته بودم چون واقعا نمیدونستم چطوری باید بعد از آپا زندگی کنم.
سر رزالی پایین افتاد :تو حتی نتونستی برای پدرت یک مراسم خاکسپاری درست بگیری.
هونگ جونگ جام رو روی میز گذاشت و کامل به رزالی نزدیک شد :مراسم رو الان هم میتونم بگیرم نونا... بیا همه چی رو فراموش کنیم و از نو شروع کنیم همون طور که میخوای یک خانواده بشیم که هم دیگه رو خیلی خیلی دوست دارن.
لبخند مهمون لبای رزالی شد :این همه ی چیزیه که میخوام.
هونگ جونگ جام‌ رو برداشت و کمی توی دستش تاپ داد :منو میبری پیشش.
_پیش کی...
اخمای هونگ جونگ به شدت توی هم بود :یوچان.



در خونه ی بزرگ باز شد، دختری که مشخص بود دو رگه ست با لباسی بنفش که تا روی زانوهاش رو پوشونده بود با لبخندی بزرگ به استقبال شون اومد :رزالی عزیزم نمیدونی چقدر خوشحالم از اینکه برگشتی.
زن جوان رو توی آغوش گرفت و چند باری به کمرش نواخت :هونگ جونگ ازم خواست که برگردم.
امی به طرف مرد جوان برگشت و سوتی زد :وای چه مستر مقتدر و جذابی.
هونگ جونگ دست دراز شده ی امی رو گرفت و کمی فشرد :تعریف شما رو از نونا زیاد شنیدم.
رزالی چشم دوخت به امی :هونگ جونگ میخواد اون عوضی رو ببینه.
چشمای امی درخشید :حتما چرا که نه.
داخل عمارت شدن نگاه هونگ جونگ به اطراف بود، دیده بود عمارت هایی رو که پر از اسلیو بودن و اونا رو تربیت میکردن تا در اختیار مستر ها و میستریس ها باشن اما اینجا یک عمارت بود که پر از ارباب بود، رزالی متوجه نگاه متعجب مرد جوان بود :این عمارت مال امی... اون ارباب هایی که مشکل مالی دارن یا زندگی نرمالی ندارن رو میاره اینجا و براشون اسلیو میاره.
دهن هونگ جونگ از تعجب باز مونده بود :این خیلی...
رزالی لبخندی روی لب آورد :آره امی خیلی فوق‌العاده ست.
با راهنمایی امی به اتاقی رفتن که انتهایی راهروی بزرگی بود، امی قفل در رو باز کرد :اینجاست... دیشب تنبیه شده و بهش رسیدگی شده.
امی عقب ایستاد، هونگ جونگ و رزالی داخل اتاق شدن، مردی برهنه گوشه ی دیوار روی پتویی توی خودش جمع شده بود، با شنیدن صدای در بدنش شروع کرد به لرزیدن :هنوز که زمانش نرسیده.
_پس شدی یک حیوون دست آموز که با شنیدن صدا دمش رو تکون میده.
سر یوچان با شنیدن صدای رزالی بالا اومد :رزالی...
این مردی که اونا داشتن میدیدن هیچ شباهتی به یوچان همیشه شیک و تمیز نداشت، چشمای سرخ و ریشی که صورتش رو پر کرده بود با استخونای گونه اش که بیرون زده بود یوچان رو تبدیل به یک مرد بیچاره مرده بود.
زن جوان جلو اومد روی دو پاش نشست و با انگشتش چونه ی یوچان رو بالا داد :آره منم.

یتیم خانه Where stories live. Discover now