part 3

271 24 0
                                    

از تاکسی فرودگاه پیاده شد، دو تا چمدون بزرگ کنارش قرار گرفت و به خونه ی بزرگش نگاه کرد :دلم برای اینجا تنگ شده بود.
زنگ رو فشرد که صدای دخترانه ای شنیده شد :با کی کار دارین.
مرد جوان با لبخندی جذاب و کشنده گفت :یونهو هستم به خانم و آقای جونگ بگین پسرشون اومده.

در باز شد، یونهو خندان دو تا چمدونش رو به دست گرفت و داخل خونه شد.
حیاط بزرگ خونه مثل همیشه پر از گل و سر سبز بود، درختا بوی طراوات و تازگی رو توی هوا پخش میکردن و گل های رنگارنگ چشم رو نوازش میداد.
یونهو لحظه ای ایستاد و چشماشو بست و نفس کشید هوای پاک و پر از زندگی خونه شون رو :پسر عزیزم... یونهو...
مرد جوان چشماش رو باز کرد، مادرش داشت با سرعت به سمتش میومد، یونهو چمدوناش رو روی زمین گذاشت و به سمت مادرش دوید، بهش که رسید دستاشو دور تن لاغرش حلقه کرد و از روی زمین بلندش کرد و دورش داد :وای اماه نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
خانم جونگ بوسه ای به پیشونی پسرش زد و صورت خندانش رو قاب گرفت :خیلی خوشحالم که برگشتی.
_هی اوپا دلت برای من تنگ نشده بود.
چشمای یونهو درخشید از دیدن خواهرش، آغوشش رو باز کرد :تو چقدر بزرگ شدی جوجو.
یونا توی آغوش برادرش دوید و از گردنش آویزون شد، یونهو خواهرش رو بلند کرد و به صورت زیباش چشم دوخت :من همش 5 سال نبودم تو چطوری این قدر بزرگ شدی.
یونا تابی به چشمای درشتش داد :5 سال پیش من 17 سالم بود الان 22 سالمه.
یونهو بوسه ای محکم به گونه ی یونا زد :ولی هنوزم مثل 5 سال پیش شیرین و دوست داشتنی هستی جوجو.
یونا از بغل یونهو بیرون اومد :بیا بریم داخل آپا بفهمه اومدی زود خودشو میرسونه.
یونهو چمدونا رو برداشت و داخل خونه شدن، خانم جونگ شروع کرد دستوراتی رو به خدمتکار دادن :اتاق یونهو رو مرتب کنین... آخرین بار کی تمیزش کردین.
_3 روز پیش خانم.
خانم جونگ سری تکون داد :پس یکی رو بفرست تا اتاق رو تمیز کنه... به آشپز هم بگو به غذای شب میگو و صدف هم اضافه کنه.
خدمتکار سری خم کرد و رفت، خانم جونگ پیش دختر و پسرش برگشت، یونا کنار یونهو نشسته بود :خب بگو ببینم برام چی آوردی.
یونهو به چمدون آبی رنگ اشاره کرد :هر چی اونجاست واسه توئه.
یونا درست مثل زمان بچگی دستاشو جلوی دهنش گرفت و جیغ کوتاهی زد، از جا پرید و روی زمین نشست، چمدون رو جلوی خودش کشید و بازش کرد :وای اوپا... اینا جدی همش برای منه.
یونهو با لذت به خوشحالی یونا نگاه می‌کرد :آخه مگه من غیر از تو خواهر دیگه ای دارم.
یونا دوباره جیغی از روی خوشحالی زد و شروع کرد یکی یکی هدایاش رو بررسی کردن، خانم جونگ کنار پسرش نشست :هنوزم مثل بچه ها میمونه... از دیدن کادو کلی ذوق میکنه.
یونهو دست مادرش رو بین دستاش گرفت :خیلی خوبه که معصومیت بچگیش رو داره... اماه خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
خانم جونگ دست دیگه اش رو روی دستای یونهو گذاشت :همون موقع که رفتی پدرت پشیمون شد از شرطی که گذاشته.
لبخند یونهو بزرگتر شد :میدونم... اینو هر دفعه که باهاش حرف میزدم می‌فهمیدم... اما این 5 سال نیاز بود، حالا آپا میدونه که من بیمار نیستم و این فقط گرایش و حسی که دارم.
خانم جونگ آهی کشید :درک خیلی سخت بود... اما هر 3 نفر مون اینو قبول کردیم... راستش وقتی به این فکر میکنم که توی مدتی که اینو ازمون مخفی میکردی چقدر سختی کشیدی قلبم به درد میاد.
یونهو اصلا اینو نمیخواست :لطفا اماه... دیگه به این طور چیزا فکر نکنین... مهم الانه که شما قبول کردین من این طوریم.




یتیم خانه Where stories live. Discover now