part 25

168 19 0
                                    

هونگ جونگ پرونده رو توی بغلش گرفت تا بره پیش رزالی... بعد از 4 روز امروز اومده بود شرکت :خانم کیم هستن.
منشی با خوش رویی جوابش رو داد :بله.
هونگ جونگ تقه ای به در زد و داخل شد :خانم پرونده ای که برای شرکت توی جلسه ی...
_حال سونگهوا چطوره.
صدای رزالی آروم بود و حال بدش کاملا مشخص بود :غذاش رو مرتب میخوره.
اخمای هونگ جونگ توی هم شد :نمیدونم... بهش سر نمیزنم.
سر رزالی بالا اومد و به صورت عصبانی مرد جوان نگاه کرد :تنبیه اش کردی...
اخمای هونگ جونگ بیشتر توی هم شدن :حق نداشت به شما توهین کنه.
رزالی نفسشو با صدا بیرون داد :مراقبش باش هونگ جونگ... نذار احساس تنهایی کنه... سونگهوا کسی رو نداره... مراقب نیاز هاش باش... محبتت رو ازش دریغ نکن... الانم دیگه کار بسه برو پیشش براش یه شام خوب درست کن و شب رو پیشش بمون... حتما بی توجهی هات توی این 4 روز خیلی اذیتش کرده.
_خانم...
رزالی لبخندی روی لب آورد :سونگهوا حق داره... این مدت بهش سخت گذشته من اون اون طور که نیاز داره کنارش نیستم و نمیتونم بهش برسم... میدونم توقع زیادیه اما مراقبش باش.... تو به جای من مراقبش باش.
هونگ جونگ پرونده رو روی میز گذاشت، شکستگی توی صدا و چشمای رزالی کاملا دیده می‌شد :چشم خانم مراقبش هستم.
از اتاق بیرون اومد و به اتاق خودش رفت ، کتش رو پوشید و کیفش رو برداشت و از شرکت بیرون اومد. با اینکه هنوزم از دست سونگهوا ناراحت بود اما به خاطر رزالی میخواست مراقبش باشه.
سوار ماشین به خونه رفت، کفشای سونگهوا نبودن و این یعنی هنوز برنگشته خونه.
هونگ جونگ لباساش رو عوض کرد و به آشپزخونه رفت و مشغول آشپزی شد... نیمه های اشپزیش رسیده بود که صدای سونگهوا رو شنید :نه هئونگ چیزی نشده... فقط فردا امتحان دارم برای همین باهاتون نیومدم.
هونگ جونگ جلوی در اومد، سونگهوا متوجه اش نشده بود :جواب مینگی رو ندادم چون سر کلاس بودم.
سونگهوا داشت به سمت اتاقش میرفت که حس کرد نگاه هونگ جونگ رو سرش بالا اومد که رنگش پرید :هئونگ من بعدا بهت زنگ میزنم.
موبایل رو توی جیبش گذاشت و چند قدم عقب رفت، هونگ جونگ با لحنی جدی گفت :لباس عوض کن بیا شام.
به آشپزخونه برگشت تا کاراش رو تموم کنه :لپاش لاغر شدن.
نیم ساعتی گذشت که صدای باز شدن در اتاق سونگهوا رو شنید و پسر جوان داخل آشپزخونه شد :بشین پشت میز.
_کمک نکنم...
نجواگونه پرسید سونگهوا :نه بشین.
سونگهوا بی حرف دیگه ای روی صندلی نشست، سرش پایین بود و دائما توی جاش جا به جا میشد :هنوزم درد داری.
سونگهوا سریع بی حرکت شد و سرشو پایین تر انداخت اما نتونست خیلی بی حرکت بمونه :امیدوارم فهمیده باشی چرا اون طوری تنبیه ات کردم.
غذا رو روی میز گذاشت و رو به روی سونگهوا نشست :سرتو بیار بالا.
سونگهوا سرشو سریع بالا آورد :هنوزم درد داری.
لبای پسر کمی جلو اومدن که صورتش به شدت بامزه شد، سرشو تکون داد، هونگ جونگ از آشپزخونه بیرون رفت و دقیقه ای بعد با پتو برگشت. سونگهوا رو بلند کرد و پتو رو زیرش گذاشت :حالا بشین.
سونگهوا دوباره سرشو پایین انداخته بود، هونگ جونگ رو به روش نشست :مگه نمیگم سرتو بیار بالا.
سونگهوا حرکتی نکرد که هونگ جونگ خودشو به سمتش کشید و دستشو زیر چونه ی پسر برد و سرشو بالا آورد، چشمای سونگهوا به اشک نشسته بود :میخوای گریه کنی.
همین یه جمله کافی بود تا بغض سونگهوا بترکه و با صدای بلند شروع کنه گریه کردن.
هونگ جونگ لحظه ای خیره شد به چشمایی که اون طور اشک ازشون جاری بود، بلند شد و کنار سونگهوا ایستاد و سر پسر رو توی بغل گرفت :حالا برای چی داری گریه میکنی.
سونگهوا دستشو بالا آورد و آستین لباس هونگ جونگ رو توی مشتش گرفت :من خیلی تنها بودم... درد داشتم و دلم میخواست یکی بغلم کنه... ببخشین بابت رفتارم... لطفا دیگه تنهام نذارین و بهم بی محلی نکنین.
حس های مختلفی توی قلب هونگ جونگ شکل گرفته بود، پشیمونی به خاطر اینکه سونگهوا این قدر تنها بوده و اذیت شده که داره این طوری عنوانش میکنه... هیجان زده از اینکه پسر جوان به همین راحتی اعتراف کرد که به هونگ جونگ نیاز داره... قدرت از اینکه سونگهوا فهمیده بود هونگ جونگ چطور روش تسلط داره.

یتیم خانه Where stories live. Discover now