Chain

290 30 3
                                    

couple: KaiHun

Genre: Angst. Dram. Psychology

**********

بازم بولی شدن، انگار راحت شدن از دست این آدم ها براش غیر ممکن بود و توی سرنوشتش اشتباهی پاک شده بود.

از زمانی که یادش میومد داشت توسط همین آدم ها اذیت میشد...

با روش های مختلف... با کتک زدن، پاره کردن دفتر و کتاب هاش، گرفتن پول هاش، گرفتن خوراکی هاش، و روش هایی که به نظر سهون خوب و قابل تحمل بودن. تا اینکه یکیشون، یکی از همین آدم ها تصمیم گرفت روشی بی رحمانه تری رو استفاده کنه. روشی که وقتی توسطش آسیب ببینی دیگه نمیتونی خوب بشی، فقط جاش میمونه و با هر تلنگر و ضربه کوچیکی زخم باز میشه و خونریزی میکنه.

روشی که بقیه آدم هایی که سهون نبودند بهش میگفتند عشق. عشقی که برای سهون باز هم از سر اختیار نبود. عشقی که مجبور شده بود داشته باشه... اونم وقتی یکی از همین آدم ها عاشقش شد و ....

سهون نفهمید کجا بود، کی بود، یا اصلا چرا بود... شاید عاشق خون سرخ اش که همه جای بدنش رو همیشه پوشونده شده بود. شایدم عاشق پوست همیشه زخمی و کبودش شده بود. شایدم لباس های همیشه پاره یا خاکی...

هر چی که بود، باید توی همین جاها میبود که عاشق سهون شده بود... سهونی که کسی یادش نمیومد زمانی رو، که سالم باشه و رنگ و بوی خون نداشته باشه....

حالا هم اینجا بود....

خونی، زخمی، خسته، بی رمق، با لباس های پاره، بدنی کبود و بدون هیچ امیدی برای نجات.

اینبار اما فرق میکرد. همه چیز فرق میکرد.

سهون دیگه امیدوار به ناجی سه ساله اش نبود که بیاد و مثل همیشه نجاتش بده. دیگه امیدی نداشت که ناجی شکنجه گرش، بیاد و اونو مثل همیشه بقل بزنه و از بقیه دورش کنه. دیگه امیدوار به پاک شدن خون بدنش و بسته شدن زخم هاش نبود. دیگه امیدوار به نوازش شدن پوست کبودش نبود.

اینبار میدونست قراره روح زخمی اش نجات پیدا کنه و عجیب سهون بعد از این همه سال، داشت آرزو میکرد کاش زودتر اتفاق بیفته. لبخندی روی لبش از آزادی روح و درد نکشیدن روی لب های زخمی و پاره اش نشست که با جیغ دختر به یکباره پرید.

دختر که تماما حواسش به سهون، نه، به لاشه خونی گوشه انباری بود، با دیدن لبخندش، دوباره عصبانیت مثل آبی جوشید و مثل جیغی فوران زد از گلوش. چوب بیس بال رو روی زمین دنبال خودش کشید و به سمت سهون رفت. روبروش نشست و با خشونت چونه اش رو گرفت و بالا آورد. چشم های سهون نیمه باز و کبود بهش دوخته شد و دختر با صدای گرفته ای که به خاطر جیغ های دو ساعت اخیرش بود گفت: به چی فکر‌میکردی که لبخند زدی؟ به جونگین؟ به دوست پسر من؟ خیانت کار عوضی...

سیلی ای که دوباره روی گونه اش نشست باعث شد لخته ای خون از بین لب هاش بیرون بپره و بدنش رو به سبک شدن نزدیک تر کنه. دختر بلند شد وهمونطور هیستریک چوب رو پشت سر خودش کشید روی صندلی حدود سه متری سهون نشست و گفت: دو ساعت گذشته رو در حال کتک خوردن بودی، نشد تجدید خاطرات بکنیم. از کجا شروع کنیم خیانت کار؟

hedilla's oneshotsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin