Part 1

580 60 16
                                    

یک عشق ممنوعه... یک رابطه ممنوعه...  یک وابستگی...یک تجربه دیوانه کننده...ولی مینهو نباید عاشق اون پسر میشد اون باید عاشق نامزد خودش میشد...اون قرار بود به زودی ازدواج کنه اون تنها باید عاشق نامزد خودش میشد نه یه پسر! باید هرجوری میشد جلو احساساتش رو می‌گرفت ولی نمیتونست اون میخواست اون پسر رو ببوسه، باهاش بخوابه مینهو اون پسر رو میخواست.
......................................................................

پسر با دیدن عکس دومرد گفت: مامان بزرگ اینا کین؟
پیرزن لبخندی زد و گفت: میخوای داستانشون رو بفهمی؟
پسر سر تکون داد و گفت:اوهوم.
پیرزن گفت: بشین... این مردی که میبینی اسمش مینهو هست لی مینهو، و این یکی هان جیسونگ هست اون دوتا همدیگه رو نمی‌شناختند و از وجود همدیگه خبر نداشتن تا اینکه وقتی همدیگه رو میبینن به همدیگه احساس پیدا میکنن... ماجرا از اینجا شروع میشه که....

جیسونگ:پس کی میاددددد؟
یونجی مادر جیسونگ گفت: یکم صبر کن الان میاد.
امروز قرار بود خواهر جیسونگ از لندن برگرده بعد از سالها، خواهر جیسونگ واسه ادامه درسش به لندن رفته بود و به کره برنگشته بود و الان درسش رو تموم کرده و برمیگشت و جیسونگ واسه دیدن خواهرش خیلی ذوق داشت، دلش برای خنده های خواهرش، بغل هاش و... تنگ شده بود با صدای زنگ در جیغی زد و پاشد و رفت در رو باز کرد.
جیسونگ:نونااااا.
و پرید بغل خواهرش و محکم بغلش کرد.
جیهو: یواش دیوونه بزار برسم بعد.
جیسونگ:ببخشید.
جیسونگ چمدون های خواهرش رو ورداشت آورد داخل، بعد از اینکه پدر و مادرشم جیهون رو بغل کردن به داخل رفتن و نشستن و مشغول صحبت شدن که جیسونگ چشمش به حلقه ای که دست خواهرش بود نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید:نونا... اون حلقه چیه تو دستت؟
لبخند جیهون خورده شد و لیوانش رو روی میز گزاشت و گفت:خب درواقع... یه چیزی هست که باید بهتون بگم... تو تلفن نگفتم چون میخواستم هروقت اومدم کره مثل الان بهتون بگم...مامان... بابا... من وقتی تو لندن بودم با یه پسر آشنا شدم... اونم مثل من به ادامه تحصیلش به لندن اومده بود... ما باهم آشنا شدیم و اولش دوست بودیم ولی رفته رفته همرو دوست داشتیم و قبل از اینکه بیام سئول بهم پیشنهاد ازدواج داد و .... منم قبول کردم.
سکوت همه جارو فرا گرفته بود بابای جیهون عصبانی بود گفت: از کی باهمین؟
جیهون: ۳ سال... ۳ ساله که باهمیم و پیشنهاد ازدواج رو خیلی وقت پیش بهم داده بود.
مادر جیهون که تا اون لحظه ساکت نشسته بود گفت: آدم به مامان و باباش نمیگه؟ یا حداقل نمیگه با یکی آشنا شدم یا چمیدونم تو که میدونی ما روی این چیزا حساس هستیم... تو میگی ازدواج پیشنهاد داده ازدواج شوخی نیست جیه...
جیهون حرف مادرش رو قطع کرد و گفت: آدم خوبیه واقعا میگم شاید وقتی دیدیش کمی سرد به نظر بیاد ولی آدم خیلی خوبیه، حتی میخوام فردا دعوتش کنم اینجا شماهم اون رو ببینین واقعا پسر خوبیه، البته اگه شما بخواین.
یونجی(مادر جیهون و جیسونگ) به همسرش نگاه کرد و گفت: بهتره من و پدرت درموردش فکر کنیم و باهمدیگه صحبت کنیم بعد.
پدر و مادرشون از جاشون بلند شدن و به سمت اتاقشون رفتن و خواهر و برادر رو تنها گزاشتن.
جیسونگ: حداقل به من میگفتی.
جیهون: جیسونگ لطفا درکم کن اون خودشم به پدرو مادرش نگفت دلمون میخواست وقتی پدرو مادرامون رو دیدیم بعد بگیم.
جیسونگ: حالا اسم این مرد خوش شانس چیه؟
جیهون لبخندی زدی و گفت: مینهو...لی مینهو.
جیسونگ: بهتره بیاد ببینمش که چطور ادمیه و بهش باید هشدار بدم که تورو ناراحت نکنه مگرنه با من طرفه.
جیهون خندید و برادرش رو بغل کرد و گفت: خوبه که هستی برادر کوچولو، حداقل تو درکم میکنی.
و بلاخره اون شب طولانی به روز تبدیل شد، پدر و مادرشون بعد از اینکه حرف زده بودن و علاوه بر اوم پدرشم با جیهون حرف زده بود تصمیم گرفته بود اون پسر رو ببینن و اون رو به خونشون برای شام دعوت کرده بودن، جیسونگ درحالی که داشت به بیرون نگاه میکرد صدای خواهرش رو شنید.
جیهون: جیسونگ لطفا بیا زیپ این رو بکش بالا.
جیسونگ پاشد و زیپ پیراهن خواهرش رو بالا کشید نگاهی به جیهون انداخت و گفت: خیلی خوشگل شدی.
جیهون: مرسی تو هم مثل همیشه ساده و خوشتیپ شدی... انشالله این روزا هم به تو قسمت میشه.
جیسونگ:هان؟
جیهون: دوست دخترت ایندت رو میگم البته اگه بتونی دوست دختر داشته باشی.
جیسونگ تا خواست چیزی به شوخی بگه که با صدای زنگ در جیهون با کفش های پاشنه بلندش پایین رفت و گفت: من باز میکنم.
جیسونگ به خودش توی آینه نگاهی کرد و بعدش از درست کردن موهاش لبخندی به خودش زد و به پایین رفت، جیسونگ همیشه ساده بودن رو ترجیح میداد نه تو لباس تو بقیه انتخاب های زندگیشم همینجوری بود از اول اینجوری بود، از پله ها پایین رفت که یونجی گفت: اوه جیسونگ بیا اینجا.
جیسونگ فقط پشت مرد رو میدید کمی جلو اومد که جیهون گفت: عزیزم این برادر منه، جیسونگ.
مردی به سمت جیسونگ برگشت، جیسونگ با دیدن مینهو نگاهش توی چشمای مینهو قفل شد.
جیهون: جیسونگ اینم نامزد من مینهو هست لی مینهو همونی که دیروز بهت گقتم.
جیسونگ صدای خواهرش رو نشنید فقط به چشمای سرد و مشکی مینهو نگاه میکرد، از اون چشما بلاخره نگاهش رو گرفت و گفت: خوشبختم.
مینهو:همچنین.
مینهو دستش رو به سمت جیسونگ دراز کرد و جیسونگ دست مرد رو گرفت و لبخندی زد و رفت پیش مادرش نشست.
تو تمام مدت جیسونگ ساکت بود، مینهو با پدرشون حرف میزد و جیهونم بعضی وقت ها به شوخی یه چیزی میگفت و میگذشت و هیچکس به جیسونگی که تمام مدت به مینهو نگاه میکرد رو ندیدن، میخواست نگاهش رو از اون مرد بگیره ولی نمیتونست یه جورایی نگاهش روی مینهو قفل شده بود دقیقا چش شده بود؟ چرا نمیتونست دست از نگاه کردنش برداره؟ نا سلامتی اون نامزد خواهرش بود ولی جیسونگ چرا هی بهش فکر میکرد؟
یونجی:جیسونگ میشه بیای کمکم؟
فرصت خوبی بود تا از پیش اون مرد دور شه بدون وقت تلف کردن پیش مادرش رفت و کمکش کرد.
یونجی: انصافا خیلی خوشتیپه.
جیسونگ چیزی نگفت که یونجی گفت: تو خوشت نیومده؟
جیسونگ:چی؟ نه یعنی آره یعنی نه، چی دارم میگم.
یونجی. جیهون گفت مینهو از خوانواده پولدار هست...
جیسونگ حرف مادرش رو قطع کرد و گفت: جیهون بخاطر پولش با اونه؟
یونجی:البته که نه، جیهون دوستش داره خواهرت عاشق اون مرده.
جیسونگ:آهان.
یونجی: لطفا اینارو هم ببر روی میز بزار.
جیسونگ وسایل هارو از مادرش گرفت و به سمت میز رفت و صدای مینهو رو شنید و زیر چشمی بهش نگاه کرد، مینهو و جیهون درحالی که دست همدیگه رو گرفته بودن میخندیدن.
یونجی سرفه الکی کرد و گفت: عزیزم بهتره مهمونمون رو اذیت نکنی فکر میکنم گشنشه، چرا نمیاین سر سفره؟
جیسونگ درحالی که حواسش به مرتب کردن سفره بود نفهمید دستمال رو به زمین انداخت شد که ورش داره دست مینهو روی دست جیسونگ قرار گرفت به مینهو نگاهی کرد و دستش رو زود عقب کشید، مینهو دستمال رو ورداشت و به جیسونگ داد.
جیسونگ:ممنون.
مینهو لبخند کمرنگی زد و رفت پیش نامزدش نشست، در طول تایم غذا یا جیسدنگ به مینهو نگاه میکرد یا مینهو به اون و بعضی اوقات نگاهشون به همدیگه قفل میشد و جیسونگ زود نگاهش رو ازش میگرفت، بلاخره تایم رفتن رسید و جیسونگ بعد از خداحافظی باهاش به اتاقش رفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد که خواهرش و مینهو رو دید، با دیدن اینکه جیهون میخواست مینهو رو ببوسه از پنجره جدا شد و به سمت تختش رفت و دراز کشید و به سقف خیره شد.
.........................
جیهون: مرسی که اومدی مامان و بابام خیلی ازت خوششون اومدن.
مینهو چیزی نگفت و کلید ماشینش رو از جیبش دراورد و گفت: بهتره برم.
جیهون باشه ای گفت و مینهو رو بوسید و گفت: مراقب خودت باش.
مینهو سوار ماشینش زد و گاز رو زد از اونجا دور شد.
مینهو: چه مرگت شده لی مینهو، تو نامزد داری تو جیهون رو دوست داری نه برادرش رو تو عاشق جیهون هستی ولی چرا... نه نه تو عاشق جیهونی تمام.
ولی آیا واقعا عاشق جیهون بود؟
Vote and comment ♥️

🖤forbidden love🖤(complete)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt