part 9

160 34 8
                                    

از اون روز، چند روزی میگذشت و جیسونگ بیشتر وقتش رو با سوان و چانیول میگذروند حتی یه بار مینهو به شام توی خونشون اونده بود ولی جیسونگ زودتر به خونه چانیول رفته تا مینهو رو نبینه تا اینکه....
جیسونگ:میشه من نیام؟
یونجین: نخیر معلومه که نمیشه.
جیسونگ: آخه من اونجا چیکار میکنممم؟
یونجین: همه هستن پسر خاله هات، دختر خاله هات، عمه و خاله هات هم هستن و علاوه بر اون جیهون و مینهو هم هستن توهم باید بیای.
ولی جیسونگ نمیخواست مینهو رو ببینه میدونست نمیتونه تحمل بیارهوقتی دست جیهون رو تو دستش ببینه یا وقتی که جیهون اون رو میبوسه نمیتونست... تحمل نداشت.
یونجین: لباس هات رو گزاشتم روی تخت اونا رو بپوش.
با خودرن زنگ در یونجین پاشد و در رو باز کرد.
یونجین: سوان؟ خدای مننن.
سوان مادر جیسونگ رو بغل کرد و گفت: سلام خاله چطوری؟
یونجین: خوبم بیا تو.
سوان و یونجین داخل رفتن که سوان پیش جیسونگی که توی مبل دراز کشیده بود رفت‌.
سوان: سلاممممم هانی.
جیسونگ: سوان... تو اینجا چیکار میکنی؟
سوان: اومدم بهت سر بزنم.
یونجین: سوان چی میخوری واست بیارم؟
سوان: هیچی خاله زیاد نمیمونم.
سوان دست جیسونگ رو گرفت و به سمت اتاق جیسونگ رفتن، سوان با دیدن اتاق جیسونگ گفت: یادش بخیر چقدر خاطره اینجا داشتیم.
جیسونگ:اوهوم...دلم برای اون روزا تنگ شده.
سوان و جیسونگ رو تخت دراز کشیدن و از روزا گذشته حرف زدن و نفهمیدن که جیهون در زده و وارد اتاق شده.
جیهون: سواننننننن؟خودتییی؟
سوان: سلام نونا.
جیهون به سمتش رفت و محکم بغلش کرد و گفت: دختر تو کی برگشتی از انگلیس؟
سوان: همین چند روز پیش.
جیهون: خدای من چه سوپرایزی.
سوان خندید و گفت: تبریک میگم واسه اینکه نامزد کردی امیدوارم خوشبخت بشین.
جیهون: ممنون سوان.
جیهون به سمت برادرش برگشت و گفت: شنیدم عصر‌نمیخوای بیای.
جیسونگ:حوصله ندارم جیهون.
جیهون: بیخود میکنی باید بیای، حتی با سوان بیا.
سوان: نه من مزاحم نشم.
جیهون: نمیشی سوان باید بیای هم نامزد خوشتیپ من رو هم میبینی.
سوان خندید و گفت: باشه پس با جیسونگ میام.
جیهون از اتاق بیرون رفت و سوان قبل از اینکه بره هدیه تولد جیسونگ رو بهش داد و گفت: جیسونگی اینم هدیه ناقابل از طرب من که از انگلیس خریده بودم برات قبل اینکه بیام.
جیسونگ:سوان خودت اومدی کادو هست این چیه دیگه.
سوان: یه هدیه ناقابل هست من دیگه برم عصر بیای دنبالم ها.
جیسونگ: چشم پرنسس.
سوان خندید و ازش خداحافظی کرد و رفت، جیسونگ کادوی سوان رو باز کرد و با دیدن جعبه موزیکال زیبا وکلاسیک که مخصوص انگلیس بود بعد از نگاه کردن اون رو روی میزش گزاشت.

شب شد و جیسونگ بعد از پوشیدن لباس هاش به سمت خونه سوان رفت و بعد از اینکه سوان رو ورداشت باهم به سمت مهمونی بزرگ راه افتادن، چانیول امروز نبود چون اون کار داشت نمیتونست بیاد همینکه سوان و جیسونگ و پدرمادرش حرف میزدن که جیسونگ با دیدن جیهون و مینهو دست تو دست هم نزدیکشون میشن بغص کرد.
جیهون:سلاممم ما اومدیم.
جیسونگ بغضش رو به زور نگه داشت و به اونور نگاه کرد.
جیهون: عزیزم این سوان هست دوست قدیمی جیسونگ که تازه از انگلیس اومده.
مینهو: خوشبختم لی مینهو هستم.
سوان دست مینهو رو گرفت و گفت: جئون سوان همچنین.
مینهو:سلام جیسونگ.
جیسونگ:س...سلام... مینهو.
بعد از گذشت مدتی جیسونگ به مینهو نگاه میکرد که چجوری داره با دوستاش و نامزدش میگه و میخنده، دستاش رو مشت کرد و به زمین نگاه کرد با پخش شدن موسیقی اروم مینهو رو دید که با جیهون به وسط رفتن و شروع کردن به رقصیدن.
سوان: چقدر به هم میان.
جیسونگ با بغض گفت: همینطوره.
یونجین: میمهو خیلی خوش شانسه که کسی مثل جیهون رو انتخاب کرده.
سوان: آره دقیقا.
با تموم شدن موزیک مینهو خم شد و جیهون رو بوسید و قلب جیسونگ نشکست رسما خرد شد جوری که صدای شکستن و خرد شدش رو خودش شنید، مینهو و جیهون به سمت میز دوستاشون رفتن و مشغول صحبت شدن جیسونگ به زور خودش رو گرفت تا گریه نکنه بلاخره این خواسته خود جیسونگ بود تا از هم دور باشن و باهمدیگه روبه رو نشن و نزدیک هم نشن، ولی قلب جیسونگ تحمل نمی‌آورد.
سوان: جیسونگ... بریم ماهم برقصیم مثل قدیما؟
جیسونگ به سوان نگاه کرد و گفت: باشه.
جیسونگ و سوان دست همدیگه رو گرفتن و به وسط رفتن و شروع کردن به رقصیدن.
سوان به جیسونگ نگاه کرد و گفت: یادته تو کوچیکی باهم میرقصیدیم؟
جیسونگ:اوهوم... اونم هرروز.
سوان: آره.
جیسونگ و سوان درحالی که اروم بین خودشون حرف میزدن و درهمون حالت هم میرقصیدن، بعد از اینکه موسیقی تموم شد به سرجاشون برگشتن و بازم چشم جیسونگ به مینهو افتاد هرچقدر سعی میکرو نگاهش نکنه... نمیشد نمیتونست، خودش این ایده جداگانه رو داده بود وای چرا نمیتونه تحمل بیاره؟ نتونست تحمل بیاره و زود به سمت دستشویی رفت بعد از کلی گریه کردن صورتش رو شست و به بیرون اومد وای بازم گریش گرفت به زمین نشست و گریه کرد.
جیسونگ:چرااا؟ چراااااااا همیشه باید بدبخت باشم چرااا؟
درحالی که به زمین خیره بود گریه میکرد با قرار گرفتن دستی روبه روش بالا رو نگاه کرد و مینهو رو دید، جیسونگ خیره به مرد روبه روش گفت: چی میخوای؟ اومدی اینجا عذاب کشیدن من رو ببینی؟
مینهو دست جیسونگ رو گرفت و از زمین بلندش کرد و بهش خیره شد، جیسونگ دستش رو از دست مینهو کشید بیرون چوم بدنش داشت به لمس های مینهو واکنش نشون میداد، به اونور خیره شد و گفت: بهتره بری مگرنه جیهون شک میکنه.
مینهو: به جهنم.
با تعجب به مینهو خیره شد که مینهو نزدیک جیسونگ اومد با هرقدم نزدیکش اومدنش مساوی با یک قدم به عقب رفتن جیسونگ بود که به دیوار چسبید و مینهو هم جیسونگ رو بین دستاش محاصره کرد.
جیسونگ: یکی میبینه... برو اونور... دور شو.
مینهو: تو بخاطر این میگی چون نمیخوای نزدیک من باشی و میخوای من رو از خودت دور کنی ولی نمیتونی... بیشتر میخوای من رو ببینی... منم همینطورم.
جیسونگ دستای لرزونش رو گزاشت به شونه های مینهو و گفت: لطفا...برو... اونور... خواهش میکنم... اگه جیهون ببینه بد میشه.
مینهو: ببینه خوب.
جیسونگ:واسه تو گفتنش راحته واسه من نه...خواهش میکنم دور شو چوم نشی... این قلب بی جنبه من... بیشتر و بیشتر میزنه.
مینهو: بزار بزنه.
جیسونگ گریه کرد که مینهو از پیشونیش بوسید و بهش نگاه کرد و گفت: دلیل گریه هات چیه؟
جیسونگ اشکاش میریختن و خودشم به اونور خیره بود که مینهو با انگشتاش چونه جیسونگ رو گرفت و مجبورش کرد به مینهو نگاه کنه که همینطورم شد.
مینهو: دلم برای طعم لبات تنگ شده.
نزدیک اومد و اون رو بوسید جیسونگ با احساس لب های مینهو احساس کرد قلبش اروم گرفت انگار تنها نيازمند این بوسه بود میخواست ازش خودش جدا کنه بدنش باهاش همکاری نمیکرد مغز و قلبش هم دیگه از کار افتاده بودن، ندونست چی شد که خودشم توی بوسه همکاری کرد و دستاش خود به خود به سمت گرون مینهو رفتن مینهو از کمرش گرفت و جیسونگ رو به خودش چسبوند تو اونجای خلوت ففط صدای بوسشون بود تو این لحظه دیگه نه خوانوادش نه جیهون مهم بود فقط میخواست زمان وایسه و اونا تو اون حالت بمونن بعد از مدتی از هم جدا شدن و تنظیمات بدن جیسونگ به راه افتادن و بعد از اینکه جیسونگ فهمید په غلطی کرده مینهو رو اونور هل داد و به سمت بیرون رفت شانس آوردن که کسی اونارو ندیده به داخل نگاه کرد و دید خواهر و خوانوادش درحالی گفتن و خندیدن با خاله هاش هستن، خیالش راحت شد و زود به خونش پا تند کرد وقتی به جلوی در خونش رسید جلوی پله های رسید و گریه کرد که...
سوان: چطور میتونی نامزد خواهرت رو ببوسی؟
جیسونگ ترسیده به سوان نگاه کرد و گفت: تو...تو مارو....
سوان: دیدم وای شانس اوردی که من دیدن نه خواهرت،‌مگرنه بدبخت میشدی.
Vote and comment ♥️

🖤forbidden love🖤(complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora