part 15

163 30 16
                                    

مینهو در رو باز کرد و وارد خونه شد ودر رو بست و کلید رو با صدا روی کمد انداخت و به داخل خونه رفت و جیهون، همسری که ۳ سال پیش باهاش به زور ازدواج کرده بود روبه رو شد، جیهون با لباس خواب صورتی کم رنگ و کوتاه روی مبل نشسته بود و به همسرش خیره شد و گفت: مثل همیشه بازم ساعت ۱ شب اومدی خونه.
مسنهو بدون توجه به همسرش خواست بره بالا که جیهون گفت: از وقتی ازدواج کردیم همین هستی همیشه صبحا زود نیری شبا دیر میای حتی به صورتمم نگاه نمیکنی حتی از وقتی ازدواج کردیم حتی هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده حتی پیشمم نمیخوابی.
درست بود، مینهو و جیهون هردو اتاق های جدا داشتن و حتی از وقتی ازدواج کرده بودن هیچ اتفاقی بین اونا نیفتاده بود، بدون توجه به غر غر های جیهون به اتاقش رفت و در رو محکم بست و روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد، هیچ امید به زندگی نداشت وقتی اون روز لعنتی پاشده بود و پیام خداحافظی جیسونگ رو دیده بود از اون روز انگار مینهو مرده بود مینهو، مینهوی سابق نبود بهش میلیون ها بار زنگ میزد ولی هیچ جوابی نمی‌گرفت بهش پیام میداد بازم جواب نمی‌داد، حتی پدر و مادرش جیسونگ هم نمیدونستن خود جیسونگ کجا گزاشته و رفته فقط یه نامه خداحافظی بود وقتی به اتاق جیسونگ رفته بود نصف اتاق خالی بود فقط یه عکس از جیسونگ باقی مونده بود که اونم ورداشته بود و تمام این ۳ سال به اون عکس نگاه میکرد، بازم عکس رو درآورد و بهش نگاه کرد.
مینهو: چطور تونستی؟ چطوررر.
اشکای مینهو به پایین سر خوردن، مینهو کسی نبود که به این راحتیا گریه کنه ولی بخاطر جیسونگ این ۳ سال کلی اشک ریخته بود.
بلاخره با کلی فکر کردن به جیسونگ و اشک ریختن به خواب عمیق فرو رفت.

London:
آخرین بیمارش رو ویزیت کرد و بعد از اینکه داروهاش رو نوشت به دستش داد و بعد از خداحافظی کردن برگشت و یونیفرمش رو درآورد و پالتوش رو پوشید و بعد از ورداشتن گوشیش و کیفش بیرون رفت همینکه خواست پاش رو از در بیمارستان بزاره بیرون صدای سوان رو شنید.
سوان: هی جیسونگی صبر کن باهم بریم.
جیسونگ برگشت به سمت سوان وبا لبخند گفت: خیلی مگه صبح نمیگفتی شیفت هستم؟
سوان: نه کنسل شد بیا بریم.
جیسونگ وقتی به لندن اومده بود دانشگاهش رو ادامه داد وبعد فارغ‌التحصیل شدن دکتر شده بود نه دکتر معمولی، دکتر موفق و بهترین دکتر بیمارستان بزرگ لندن بود، سوان هم همراهش دکتر شده بود و چانیول هم حسابدار یه شرکت بزرگ شده بود‌.
جیسونگ: امروز خیلی روز خسته کننده ای بود.
سوان: موافقم.
سوان و جیسونگ همینطوری که صحبت میکردن سوار ماشین شدن و به سنت خونه مشترکشون رفتن‌، بعد از اینکه به خونه رسیدن و لباس هاشون رو عوض کردن روی سالن خونه نشسته بودن و هرسه تاشون سرشون به کار خودشون بود‌‌، جیسونگ تو این سه سال با خوانوادش ارتباط برقرار نکرده بود حتی هیچ حرفی از مینهو هم نزده بود اولا کمی گریه میکرد و نمیتونست تحمل بیاره ولی با کلی سختی تونست کنار بیاد و دیگه به مینهو فکر نکنه و هی اسمش رو جلوی دوستاش نیاره و ازش نگه، دوستاش فکر میکردن مینهو رو فراموش کرده بود ولی اینطوری نبود بعضی وقتا با فکر اون به خواب می‌رفت حتی براش سوال شده بود مینهو تو این سه سال چیکار میکرد؟ یا جیهون؟ اصلا مینهو و جیهون ازدواج کرده بودن؟ اگه اینطوری بود که حتما تا الان بچه هم داشتن، حتی عروسکی که مینهو توی شهربازی بهش داده بود رو با خودش آورده بود و توی اتاقش گزاشته بود و هرشب بهش نگاه میکرد.
جیسونگ: من میرم بخوابم خستم.
چانیول:شب بخیر کوچولو.
سوان: شب خوبی داشته باشی.
به اتاقش رفت و در رو بست و روی تختش دراز کشید و به روزای قبلیش فکر کرد‌.
جیسونگ: یعنی الان چیکار میکنه؟

🖤forbidden love🖤(complete)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora