part 18

328 41 17
                                    

روزا به ترتیب میگذشت، دلتنگی مینهو و جیسونگ برای همدیگه بیشتر و بیشتر می‌شد البته جیسونگ بعضی وقتا به دیدن مینهو به اون خونه می‌رفت و دلتنگیش رو رفع میکرد ولی مینهو با نگاه کردن به عکس جیسونگ بیشتر و بیشتر دلتنگ جیسونگ میشد دلش می‌خواست جیسونگش رو یه بار ببینه حداقل برای یه بارم که شده ببینتش، مینهو کارد خونه مشترکشون به جیهون شد و با بستن محکم در که به جیهون بفهمه که مینهو به خونه برگشته‌.
جیهون: برگشتی پس بلاخره‌.
مینهو روی مبل روبه روی چیهون نشست و گفت: خب؟
جیهون پوزخندی زد و کاغذ و خودکار رو آورد و جلوی مینهو امضاش کرد و گفت: بیا...خلاص شدی.
مینهو: خوبه میدم به وکیلم دیگه احتیاج نمیشه بریم دادگاه‌، این ازدواج بی سر و صدا اینجا تموم شده‌‌.
مینهو حلقه ازدواجش رو درآورد و روی میز پرت کرد و کاغذ رو ورداشت و بازم از خونه بیرون رفت جیهون گریه کرد و با کلی گریه حلقه‌ ازدواجش رو درآورد و گزاشت روی میز و پاشد و وسایل هاش رو جمع کرد و خونه رو ترک کرد و به خونه مامان و باباش برگشت.

یونجین با دیدن اینکه دخترش بازم به خونه خودش برگشته پیشش رفت و سعی کرد گریه هاش رو بند بیاره و گفت: جیهون...بهترین راه این بود.
جیهون: ولی من دوستش دارم‌.
یونجین: ولی اون نداره... تو این سه سال عمرت رو به هدر میخواستی بازم به هدر بدی؟
جیهون گریه هاش بیشتر شد و یونجین از اتاق دخت. بیرون اومد و درش رو بست و پیش اتاق پسر جیسونگ رفت، روی تختش دراز کشید همسرش درسته هنوز از جیسونگ عصبانی بود و با اومدن اسم جیسونگ عصبانی و ناراحت میشد ولی یونجین نمیتونست از فکر پسرش بیاد بیرون، پسرش چیکار میکرد الان؟ خوشحال بود؟ کجا بود اصلا؟چرا به مادرش زنگ نزده بود؟ با گریه ک فکر به پسرش توی تخت پسرش به خواب فرو رفت.

ساعت ۶ بود و جیسونگ بعد از اینکه با سوان و چانیول به دانشگاهشون و جاهای مورد علاقشون رفته بودن از جیسونگ جدا شدن و به یه جای دیگه رفتن جیسونگ تنهایی به میله تکیه داد و به بقیه خیره شد و از جمله به هوا خیره شد، بازم دلش اون مرد لعنتی رو میخواست... بغلش هاش...صداش و صدا زدن های اسمش توسط اون رو میخواست... یعنی واقعا باید می‌رفت به دیدنش؟باید چی میگفت بهش؟ من سه سال پیش بخاطر این دلایل رفتم؟ باورش میکرد؟ میدونست که مینهو الان ازش متنفره‌ز ولی جیسونگ بازم میخواست ببینتش ولی باز جلوی خودش رو گرفت گفت: نه نه من عمرا برن به دیدنش نمیخواممم نمیخواممم.
این و گفت و مشغول پیاده رویش شد بازم ه چقدر میخواست فکرش رو مشغول کنه و به مینهو فکر نکنه ولی نمیتونست، همینطوری که بازم بهش فکر می‌کرد خودش رو تو خونه مینهو بازم پیدا کرد، چطوری به اینجا اومده بود؟اصلا چرا اینجا بود؟ یعنی اونقدر غرق مینهو بود که به اینجا اومده بود؟
جیسونگ: لعنتی من کی اومدم اینجا، واقعا که.
به سر خودش یه مشتی زد و فحش هم نثار خودش کرد، یهو چشمش به عکس بزرگ خودش بالا شومینه افتاد، جلوتر رفت و از پنجره خیره به عکس خودش شد...مینهو این عکس رو کجا پیدا کرده بوو؟ چرا عکسش بالای شومینه بود اخه؟
جیسونگ:عجبیه...
به داخل خونه خیره شد و دید هیچی جاش عوض نشده همونجوری که هست مونده، اصلا وایسا چرا جیسونگ اینجا وایساده؟همینکه برگشت بره با مینهویی که بهش نگاه میکرد روبه رو شد‌، با چشمای ترسیده بهش خیره شد... اونا دوتا بلاخره بعد ۳ سال همدیگه رو دیدن اونم الان روبه روی هم هستن، مینهو چشماش رو بست و گفت: حتما بازم توهم زدم.
به جیسونگ بازم خیره شد که جیسونگ به چشمای اشکی بهش خیره شد مینهو نزدیک جیسونگ رفت و بهش دست زد و مطمئن شد که توهم نیست.
مینهو: جیسونگ؟ خودتی؟
جیسونگ نمیتونست چیزی بگه فقط به مینهو خیره بود اونم با چشمای اشکی، بلاخره اون مرد رو بعد سه سااااز نزدیک دیده بودتش بازم همون احساسات همون تپیش های قلبش برگشته بودن و حتی بیشتر هم شده بودن.

با پیام وکیلش که کارای طلاق به خوبی انجام گرفته بود و دیگه لازم نبود به دادگاه بیان و الان دیگه با مینهو زن و شوهر نبودن گوشی رو اونور گزاشت و روی تختش دراز کشید.
جیهون: لعنت بهت‌...هق... ازت متنفرم... چرا چراا؟
تو اتاق تنها روی تختش دراز کشیده بود حتی دیگه مامان و باباش هم نمیومدن بهش سر بزنن که ببین دخترشون در چه حالی هست... چشماش رو بست پتو رو به سرش کشید و بازم شروع به گریه کرد البته این اینحا تموم نشده بود جیهون تا اون معشوقه لعنتی رو پیدا نمیکرد ازوم نمی‌گرفت، میخواست انتقام بگیره از اون معشوقه لعنتی ولی نمیدونست کیه ولی قرار بود به زودی بفهمه که اون لعنتی هرزه کیه‌.
جیهون: منتظرم باش مینهو ببین چیکارا میکنم برات فقط بشین و منتظر باش.

مینهو: نمیخوای حرف بزنی؟
جیسونگ به زمین خیره بود و با دستاش بازی می‌کرد، درست بود مینهو اون رو به زود داخل خونه آورده بودتش و خیلی وقت بود که سکوت کرده بودن و مینهو به جیسونگ و جیسونگ به زمین نگاه میکرد.
مینهو: جوابم رو بده جیسونگ.
جیسونگ تمام شجاعتش رو جمع کرد و گفت: فکر نمی‌کنم باید بهت...جواب بدم‌.
مینهو بدون هیچ تغییری روی صورتش با جیسونگ خیره بود و گفت: چطوره از ۳ سال پیش حرف بزنیم....روزی که ولم کردی و رفتی و حتی به پشت سرت نگاه نکردی که ببینی با رفتنت به چه حالی میفتم عوضی بی رحم‌.
جیسونگ گریه کرد و گفت: تو هیچی نمیدونی.
مینهو: هیچی نمیدونم پس جوابم رو بده عوضییی‌
جیسونگ گریه های بیشتر شد و گفت: بخاطر تو رفتم بخاطر تو و همسرت.
مینهو پوزخندی زد و جیسونگ ادامه داد: فکر کردی رفتن واسم راحت بود؟ یا ترک کردنت؟یا همه چیز رو پشت سرم بزارم و برم فکر کردی راحت بود( با گریه) من لعنتی توی این ۳ سال نتونستم فراموشت کنم یا این عشق رو نتونستم نابود کنن اون وقت تو میای اینارو میگی بهم... با دور میخواستم این عشق و احساسات رو نابود کنم ولی نتونستن روز به روز بدتر شدن و تو این سه سال حتی بدتر هم شدن و حتی داشتن من رو می‌کشتن‌، فکر کردی راحت یود؟ برام آسون بود؟ خیلی سخت بود مخصوصا دوری ازت بدترین چیزی بود که تجربه کردم ولی باید تحمل می‌آوردم نمیخواستم برگردم، نمیخواستم بیام زندگی تو و همسرت رو نابود کنم نمیخواستم... اون خواهرم بود بلاخره.
مینهو: به منم فکر کردی؟ به چه حالی قرار بیفتم؟ من تو این سه سال هرروز بهت پیام میدادم و زنگ میزدم به امیدی که تو جوابم رو بدی ولی نه...ندادی... تو این سه سال هرروز پیام و زنگ میزدم در آخرش...جواب ندادی و تسلیم شدم...این مرد با رفتنت خیلی شکست جیسونگ...این مرد با رفتنت دیگه نتونست همون مرد سابق باشه جیسونگ..‌.
جیسونگ گریه کرد و مینهو هم همراه باهاش گریه کرد و مینهو تحمل نیاورد به سمتش رفت و محکم به بغلش گرفت و ادامه داد: هرروز آرزو میکردم میتونستن باز ببینمت...باز ببوسمت...باز داشته باشمت...بلاخره اون روز رسید...بلاخره...دیگه نمیزارم بری...نمیزارم ازم جدا شی دیگه بسه.
جیسونگ هم متقابلا مینهو رو بغل کرد و مینهو ازش جدا شد و جیسونگ رو بوسید و تو این سه سال اونقدر دلتنگ این لبا بود که هرروز آرزو میکرد که ای کاش جیسونگ اینجا بود و میتونست ببوستش و اون روز بلاخره رسیده بود، بعد از بوسیدن بازم بغلش کرد و نمیزاشت جیسونگ ازش حتی یه قدم فاصله بگیرهه،دیگه نمیتونست دوری جیسونگ رو تحمل کنه اگه اینبار جیسونگ می‌رفت مینهو نابود میشد.
Vote and comment ♥️




🖤forbidden love🖤(complete)Onde histórias criam vida. Descubra agora