هفته ها به سرعت میگذشتند و تو این هفته هایی که میگذشتند جیسونگ و مینهو بیشتر و بیشتر بهمدیگه وابسته میشدن و هرروز بیشتر عاشق هم میشدن دیگه چیزی نمیتونست اونا رو از هم جدا کنه...البته اینا روزای خوش بود...روز فاجعه به زودی قرار زود از راه برسه.
جیسونگ: قبول نیست تقلب کردی.
کارت هارو به شکل بامزه ای به روی میز پرت کرد وبا اخم کیوت به مینهو خیره شد که مینهو گفت: تقلب نکردم تو ضعیفی و من زیاد قوی هستم.
جیسونگ: مخالفم هستم کاملا مخالفم.
مینهو خندید و به جیسونگ اشاره کرد بیاد پیشش جیسونگم پیشش رفت و تو آغوش گرمش فرو رفت و مینهو از موهای جیسونگش بوسید بعد از مدتی جیسونگ به مینهو نگاه کرد و گفت: من دلشوره دارم مینهو.
مینهو: هوم؟چه دلشوره ای؟
جیسونگ: نمیدونم...احساس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته.
مینهو به جیسونگ با کمی اخم نگاه کرد و گفت: چی مثلا؟
جیسونگ: نمیدونم احساس میکنم...قراره یه اتفاق وحشتناکی برای ما بیفته بازم.
مینهو سفتتر از جیسونگ چسبید و گفت: نمیزارم....اینبار دیگه نمیزارم کسی مارو جدا کنه هیچوقت.
چیسونگ هم مینهو رو بغل کرد و سرش رو روی شینه مینهو گزاشت و گفت: منم نمیخوام ازت جدا شم به هیچ وجه...تو بمیری منم میمیرم...تو بخندی منم میخندم..دلیل خوشحالی من تویی فقط.
مینهو: همچین جیسونگ...همچنین.
ولی ممکن این بود این بغل...آخرین بغل اونا باشه؟جیهون به پدرش نگاه کرد و گفت: منم میخوام ببینمشون...هم مینهو هم اون برادر بی شرف من.
پدرش درحالی که اسلحش رو تمیز میکرد گفت: حتما دخترم...حتما بیای ببینی...برادرت زندگیت رو نابود کرد و تو هم باید بیای و ببینی چطوری نابود میشه.
جیهون پوزخندی زد و گفت: خوبه...بی صبرانه منتظرم.فردای اون شب جیسونگ برای دیدنش مادرش به خونشون رفت ولی نمیدونست با رفتن به اون خونه...چی در انتظارش هست با فشار داد زنگ در مناظر موند تا اینکه بلاخره در باز شد و قامت جیهون توی در مشخص شد و گفت: خوش اومدی...برادر کوچولو.
جیسونگ با دیدن جیهون کمی ترسید که جیهون گفت: چرا میترسی عزیزم؟ من هیولا هستم که بترسی؟ چقدر عوض شدی...چقدر بزرگ شدی و بیشتر...خونه خراب کن...شدی.
با این حرف خواهرش جیسونگ ترسید که جیهون از دستش گرفت و گفت: بیا داخل جیسونگی...خیلی وقته ندیدمت...دلم برات یه ذره شده(خنده).سوان: بدبخت شدیممممممممم.
چانیول: سوان ما کی بدبخت نشدیم که الانم نشیم؟
سوان: میگم ایندفعه بدبخت شدیمممممم به فاک فنا رفتیم زود باش پاشو حاضر شو بحث، بحث زندگی و مرگ هست!
چانیول؟ چی؟
سوان با عجله پالتوش رو پوشید و گفت: خواهش میکنم فقط پاشو میگم بحث زندگی و مرگ هست.
چانیول: سوان....چی شده؟
سوان: میخواد بکشتش.با اومدن پیامی از طرف جیسونگ که بهش گفته بود همین الان به خونه خودش بیاد ترسید و با کمی کنجکاوی از شرکتش خارج شد و سوار ماشینش شد و به راه افتاد و هرچقدر به جیسونگ زنگ میزد جواب نمیداد و این مینهو رو بیشترنگران میکرد.
ESTÁS LEYENDO
🖤forbidden love🖤(complete)
Fanfic° ولی مینهو قرار. نبود عاشق اون پسر باشه، چطور به اینجا رسید که عاشق اون پسر شد؟ اون پسر چطوری تونسته بود دلش رو ببره؟ ولی مینهو نامزد داره قرار بود به زودی ازدواج کنه ولی فاک... اون عاشق نامزدش نبود... اون عاشق اون پسره شده بود و هرطور شده بود نبای...