part 8

221 41 10
                                    

جیسونگ از اینکه ۲ ساعته توی سکوت نشستن اونم کنار دریا و توی ماشین خسته شده بود پس بدون اینکه به مینهو نگاه کنه گفت: بخاطر تو دوتا از کلاسام رو از دست دادم، و من رو آوردی و اینجا چیزی نمیگی و دوساعته همینجوری نشستیم.
مینهو چیزی نگفت و جیسونگ سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد که بلاخره مینهو به حرف اومد.
مینهو: چرا باید به جای اینکه عاشق خواهرت بشم عاشق خودتم؟
با این حرفش جیسونگ به مینهو نگاه کرد و چیزی‌ نگفت.
مینهو: از وقتی تورو دیدم رابطم با خواهرت داره خیلی بد میره، توی همه چیز دعوامون میشه هروقت میخواد من رو ببوسه یا من اون رو ببوسم یاد تو میفتم و نمیبوسمش... هروقت با اونم همش تو یه ذهنم میای.
جیسونگ جرعت نمیکرد چیزی بگه و همینطوری به صورت مینهو خیره بود.
مینهو: احساساتی که ماله خواهرت بوو الان ماله تو شده... چرا؟
جیسونگ با بهت بهش خیره بود زبونش رسما قفل شده بود، میخواست حرف بزنه ولی زبونش باهاش همکاری نمیکرد.
مینهو:تو این مدت کم چطور تونستی من رو عاشق خودت بکنی؟ اونم با وجود اینکه میدونی با خواهرت نامزدم.
جیسونگ بلاخره قفل زبونش رو شکست و با کمی بغض گفت: مگه من گفتم بیای عاشق من بشی؟ من از کجا باید میدونستم تو قراره عاشقم شی؟از کجا باید میدونستم تو اون شب لعنتی که اولین بار‌هم رو میبینیم عاشق نامزد خواهرم میشم؟
مینهو: میدونی اگه جیهون بفهمه...
جیسونگ: میدونم اگه جیهون بفهمه قراره از من و تو عصبانی و متنفر بشه یا خوانوادم وقتی بفهمن رسما قراره من رو بکشن همش رو میدونم لازم نیست بگی.
بازم هردوشون به سکوت رفتن که جیسونگ بعد از مدت طولانی این سکوت رو شکست و گفت: بیا فقط از هم جدا بمونیم... همدیگه رو نبینیم... اینطوری برای من و تو بهتره... من و تو هیچوقت نمیتونی عاشق هم بشیم... و باهم باشیم و غیرممکن هست من هیچوقت با تو یکی نمیشم... چون عزیزترینم جیهون تو این وسط مهمه... بیا فقط از هم دور بمونیم... این عشق ممنوعه نباید توی وجود من و تو رشد کنه.
مینهو به صورت جیسونگ نگاه کرد و که یهو نگاهش به لبای جیسونگ افتاد و زود نگاهش رو گرفت نمیتونست نگاهش رو از لبای جیسونگ بگیره مخصوصا از وقتی بوسیدتش هیچ نمیتونه بگیرتش‌ ولی هرچقدر کرد نتونست جلوی خودش رو بگیره به سمت جیسونگ رفت و بوسیدتش، جیسونگ مات و مبهوت موند مثلا الان گفته بود از هم جدا بمونن، زود میخواست مینهو رو پس بزنه ولی مینهو با دست آزادش، دستای جیسونگ رو محکم گرفت بعد از مدتی از جیسونگ جدا شد ولی فقط لب هاشون جدا شد چون پیشونی هاشون بهم چسبیده بودن.
جیسونگ: تو با این کارت داری به چیهون خیانت میکنی... مثلا الان گفتم از هم جدا بمونیم.
مینهو: تقصیر من نیست تو نمیزاری من ازت جدا بمونم.
جیسونگ دستاش رو هی تقلا میکرد که آزاد کنه ولی نتونست زود مینهو واقعا ۳ برابرش بود.
با صدای گوشی تلفن که جیهون زنگ میزد نگاهشون رو به صفحه گوشی دادن.
جیسونگ:وای نه... جیهون...
مینهو: هرچقدر میخواد بزار زنگ بزنه.
جیسونگ: مینهو خواهش...
نزاشت جملش رو تموم کنه بازم بوسیدتش ایندفعه عمیق میبوسیدتش تو ماشین ففط صدای بوسشون و صدای زنگ گوشی مینهو بود، بعد از اینکه صدای زنگ گوشی مینهو قطع شد مینهو هم از جیسونگ جدا شد، جیسونگ هنوز توی شوک بود، قطره اشکی از چشمش پایین اومد و گفت: خواهش میکنم... فقط... از هم جدا بمونیم( گریه)... نزار این احساساتمون رشد کنن(گریه).
مینهو به جیسونگ گریون نگاه کرد و گفت: این و میخوای؟
جیسونگ سرش رو تکون داد که مینهو گفت: باشه.

جیسونگ با دیدن چانیول که توی کلاس نشسته بود بدون توجه به استاد و بقیه به سمتش رفت و از دستش گرفت و بردتش به حیاط دانشگاه که هیچکس داخلش نبود، بعد از اینکه به زیر درخت رفتن جیسونگ به بغل چانیول پرید و محکم بغلش کرد و از درون گریه کرد.
چانیول. جی چی شده؟ چرا هرچقدر زنگ میزدم جواب نمیدادی؟ چرا گریه میکنی؟کسی بهت چیزی کرده؟
جیسونگ گریه های بیشتر و بیشتر شد و همراه با چانیول روی زمین سقوط کردن.
جیسونگ: چانیول(گریه) بازم(گریه) من رو(گریه) بوسید(گریه) و باعث شد احساساتم زیادی رشد کنن(گریه)
چانیول متقابلا جیسونگ رو بغل کرد و سعی کرد کمی ارومش کنه، بعد از اینکه جیسونگ خودش رو خالی کرد ازش جدا شد و گفت: کامل تعریف کن ببینم جی چی شده.
جیسونگ اشکاش رو پاک کرد و همه چیز رو به دوستش تعریف کرد.
چانیول:اوه... پسر...
جیسونگ:امیدوارم این جدایی بتونه این احساسات لعنتی رو نابود کنه.
چانیول: جیسونگ... عزیزم گریه نکن تو هروقت گریه میکنی دل من برات پودر میشه اینجا.
جیسونگ: ولی میدونم اگه بازم ببینمش نمیتونم خودم رو کنترل کنم... بازم مثل روز نامزدی میشم.
چانیول دوستش رو بغل کرد و گفت: نه نه من نمیزارم جیسونگ... نمیزارم آسیب ببینی.
جیسونگ:چرا باید عاشقش میشدم چانیول؟ چراا؟
چانیول: خیلی خب خودت رو جمع و حور کن مثلا امروز واست سوپرایز داشتما.
جیسونگ گریه هاش رو پاک کرد و به خودش اومد و گفت: چه سوپرایزی؟
چانیول: احمق خود سوپرایز هم شدکه شد از این حرکات ناگهانیت.
با قرار گرفتن دستایی جلوی چشمای جیسونگ، چانیول خندید که جیسونگ گفت: اینا.. دستای کین؟
چانیول با خنده گفت:حدس بزن.
جیسونگ ببشتر دستا رو لمس کرد و گفت: دستای یه دخترن چون ظریف هستن.
چانیول به دختره نگاهی کرد و با لبخند گفت:اوهوم.
جیسونگ:نکنه...
جیسونگ دستارو رو از چشماش برداشت برگشت و جیغ زد.
جیسونگ: خدای منننن سوان؟(بچه ها سوان واقعا یه اسم هست توی کره و البته سوان تو انگليسي به معنی قو هست♥️ خودم این رو انتخاب کردم چون میخواستم متفاوت باشه💫)
سوان با خنده جیسونگ رو بغل کرد و گفت: سوپرایزززززز من برگشتمممم بعد چندین سال.
سوان دوست قدیمی و محبوب جیسونگ و چانیول بود اون سه تا از کوچیکی باهم بزرگ شده بود ولی سوان بخاطر شکل پدرش مجبور شده بود تو سن ۱۶ سالگی از دوستاش جدا شه و بره به انگلیس و الان بعد از چندسال برگشته بود به کره بلاخره.
جیسونگ:خدای من سوان... انتظار نداشتم ببینمت.
چانیول: بفرما سوپرایز این بود منم وقتی صبح دیدمش شوکه شدم.
جیسونگ و سوان از هم جدا شدن و جیسونگ گفت: خدای من چقدر بزرگ و زیبا شدی سوان.
سوان: ممنون شماهم چقدر خوشتیپ شدین.
چانیول: خودتون رو آماده کنین چون اکیپ سه نفری داره برمیگرده بوممم.
هرسه با خنده به داخل دانشگاه رفتن با تشکر از سوان، جیسونگ غضه چند ساعت پیش رو از یادش برده بود حداقل برای مدت کمی، جیسونگ بعد از‌کلی خندیدن با دوستاش به دستشویی رفت و وقتی صورتش رو می‌شست با اومدن نوتفیکشن گوشیش رو باز کرد و عکسی که خواهرش توی استوریش گزاشته بود نگاه کرد بازم عکس جیهون و مینهو بود، بعد از مدت طولانی گوشی رو خاموش کرد و اشکاش بازم شروع به ریختن کردن.
Vote and comment ♥️

🖤forbidden love🖤(complete)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant