.2.

266 54 78
                                    


وقتی بیدار شد، حتی بیشتر از روز بعد از جراحی‌ش حس بدی داشت. اطرافش پر از سر و صدا بود. دلش میخواست به طرفدارانش بگه "ببخشید خوشگلا، ولی من دیگه نمیتونم تحمل کنم. کلی اهنگ ننوشته و کار نکرده دارم درحالی تو این خونه شلوغ هیچ غلطی نمیتونم بکنم" و بعد سرش رو مثل دارکوب به دیوار بکوبه.

کای نمیتونه تو این خونه احساس خوبی داشته باشه. به سو یون و تمام رنجی که در این مدت تحمل کرده بود فکر کرد. احساس بدی داشت.

«خداروشکر، بیدار شدی!» سوهو سعی کرد کمکش کنه به حالت نشسته بشینه. از موقعیت سو استفاده کرد و کای رو بغل کرد. تقریبا.

بوی اکالیپتوس و شبنم. رایحه ای که خیلی قبل تر از غرق شدن اتلانتیس زیاد حس میکرد، ولی بعد به راحتی ازش دریغ شد.

«یه جوری رفتار میکنی انگار مردم!» ناخوداگاه بینیش رو چین داد و سوهو رو کنار زد.

«گلوت باید خشک باشه. یکم آب بخور.» با کمی شک به لیوانی که جلوش بود نگاه کرد و اروم سرش رو بالا اورد تا اینکه چهره لطیف جنی رو دید. با لبخند و خجالت نگاهش میکرد. کای با خودش اعتراف کرد دختر بامزه بود.

لیوان رو گرفت و بوش کرد، وقتی متوجه چیز عجیبی نشد چند جرعه ای نوشید.

یکی ازش پرسید 'بهتری؟' و کای صداقانه گفت نه. حقیقت این بود تا وقتی تو این خونه و پیش این ادمای کثیف زندگی میکرد نمیتونست خوب باشه.

بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و به اتاق نگاه کرد. کل اعضای خانواده دوست داشتنیشون داخل بودن.

«باید ببریمش بیمارستان!» کای گردنش رو چرخوند و به بنگ چان نگاه کرد. عجیب عصبی به نظر میرسید. بنگ چان این بار بلند تر گفت: «نرمال نیست که ادما بیشتر از ده دقیقه بیهوش باشن!»

کای اگه نمیشناختش فکر میکرد واقعا نگرانه.

مینهو که به گوشه دیوار تکیه داد بود گفت: «ممکنه از گرسنگی باشه. این بچه لاغره.»

با شنیدنش اخم کرد. درسته، کای گرسنه بود. دعوا با سو یون باعث شده بود این روزای اخر خودش رو توی اتاقش حبس کنه و دست به اعتصاب غذا بزنه. برنامه غذایی که متخصص تغذیه براش ریخته بود هم بهم خورد. البته کای کم وزن نبود. شاید یکم لاغر.

این بار جهیون تصمیم گرفت دخالت کنه. «همیشه میدونستم مامان خوب بهش غذا نمیده!!» اخماش تو هم بودن و بازوهای عضلانیش رو تو هم پیچیده بود. جهیون تقریبا هم قد مینهو بود ولی ورژن ظریف تر. بنگ چان ازش کوتاه تر بود، در عوض عضلانی تر و پهن تر بود.

«ساکت شید!» پدربزرگ دستور داد. کای با دیدن ادم مورد علاقه‌اش خیالش راحت شد.

«کای خوبی؟ چه حسی داری؟» کای میتونست هزار تا جواب بهش بده و سوهو حتی از شنیدن یکیشون هم خوشحال نمیشد.

The DicentraWhere stories live. Discover now