.12.

266 63 123
                                    


نوزاد جدیدی که درون شکم بزرگ و گرد سو یون رشد میکرد، برای همه افراد خونه خوب بود. بنگ چان به طرز معجزه اسایی شروع کرد شبیه انسان رفتار کردن. -قبلا بیشتر گرگ بود- و دعوا ها به مدت طولانی خوابیدن.

خونه بوی خوب میداد. با این حال سوهو و سو یون به سختی همو لمس میکردن.

دو نفر چطور میتونن انقدر نزدیک به هم باشن و در عین حال فرسنگ ها دور تر؟

جهیون توجه به جزئیات رو متوقف کرد و روی اینکه برادر خوبی باشه تمرکز کرد، برادر کوچولوی متولد نشده‌اش، به عشق و محبت زیادی احتیاج داشت.

تصمیم گرفتن یکی از بزرگ ترین اتاق های خونه رو برای کوچکترین عضو خانواده اماده کنن. سو یون، بنگ چان و جهیون با هم اتاق رو تزئین و رنگ کردن. سو یون روی بچه هاش رنگ پاشید و وقتی جهیون هم همین کار رو کرد همه با هم خندیدن.

سرگرمی، کلمه کوچیکی برای توصیف اون روز بود. احساسات زیادی دور قلب کوچک جهیون میچرخیدن. گرمای داشتن یک مادر، دوست داشتن و مراقبت کردن، دریافت بوسه های گرم قبل از خواب و رویاهای خوش.

بنگ چان هم مثل جهیون غرق شد. خیلی زود عاشق سو یون و بچه داخل شکمش شد.

سوهو به سرگرمی‌شون برای اماده کردن اتاق ملحق شد و حتی پدربزرگ هم نتونست به اصرارشون نه بگه.

برای سفر به ساحل در اخر هفته برنامه ریزی کردن. دیدن دریا و عظمتش باعث شد جهیون به این فکر بیفته که دنیا رو نمیشناسه و چیز های زیادی نمیدونه. امواج میومدن و میرفتن و باد موهاش رو بهم میریخت.

جهیون احساس ارامش میکرد. بدون هیچ نگرانی برای اینکه مراقب بنگ چان یا خلق و خوی مادرش باشه.

سرش رو برگردوند و بنگ‌چان رو دید که مشغول توپ بازی با سوهو، کشیدن سو یون به این طرف و اون طرف و پریدن تو آبه. هاله عبوس همیشگی سو یون، در دو ماه اخیر، بین شادی گم شده بود.

با این اوصاف جهیون به خودش اجازه داد کمی استراحت کنه‌ و کنار پدربزرگ روی صندلی نشست با دقت حرکات آب، پرنده ها، پدر، مادر و برادرش رو تماشا کرد.

جهیون احساس کرد پدربزرگ زیر نظرش داره، اما حرفی از جانبش نشنید. فقط در سکوت کنار هم نشسته بودن. وقتی به خونه برگشتن از شدت خستگی زود به خواب رفت.

خواب خوبی هم میدید، اما نیمه های شب با فریاد های وحشتناکی از خواب بیدار شد. بنگ چان کنارش نشسته بود. با ترس گفت: «جهنم شده داداش؟»

جهیون از اینکه نتونه جواب سوال های برادرش رو بده متنفر بود.

دقایقی بعد امبولانس رسید و سوهو سراسیمه درحالی که سو یون تو بغلش بود به سمت بیرون دوید. طولی نکشید که خونه دوباره در سکوت شب فرو رفت.

The DicentraWhere stories live. Discover now