دستش چند بخیه خورد و پرستارها بعد از مطمعن شدن از حالش، اجازه دادن به خونه برگرده. جهیون در روز های بعد به شدت سرگرم شد. بنگ چان تمام مدت در کنارش میموند و هر دستوری که جهیون میداد رو، بدون اتلاف وقت انجام میداد.درنهایت بعد از چند هفته بالاخره تونستن کای رو ببینن. وقتی بوی شیرین و خجالتیاش رو حس کرد، کتابش رو روی تخت رها کرد و با سرعت از پله ها پایین دوید. بنگ چان رو دید که کای رو در اغوش گرفته و خودش هم بهشون ملحق شد.
انگشت های نرم کای دور دستش حلقه شدن و با نگرانی به باند کهنه و فرسوده نگاه کرد. هیچ سوالی نپرسید. بیشتر هیجان زده بود تا چیز هایی که تو این مدت یاد گرفته بود رو بهشون نشون بده.
فکر اینکه ممکنه تو این مدت توسط کسی باهاش بد رفتاری شده باشه از ذهنش بیرون نمیرفت، با این حال با بررسی سریع متوجه شد که همه چیز خوبه. هیچ خراشی روی بدن کای نبود.
حضور کوچکترین برادرش به راحتی همه نگرانی ها و ترس هاش رو از بین برد. وجود کای بهش ارامش میداد. جهیون حدس میزد بنگ چان هم همچین حسی داره.
با این حال، شدت دعوا های سوهو و سو یون به مراتب بیشتر، و خونه موندن غیر ممکن شد. دلیلی برای اینکه از مدرسه به خونه برگرده وجود نداشت. خودش رو داخل کتابخونه حبس میکرد و درد قلبش رو نادیده میگرفت.
جهیون کنار کای نبود.. با اینکه میدونست اینجور مواقع بیشتر از همیشه به حمایت همدیگه نیاز دارن.
سو یون رو سرزنشش میکرد که باعث شده از کای دور بشه. و سوهو... سوهوی احمقی که شهامت جدا شدن از سو یون و پایان دادن به این جهنم رو نداشت، به راحتی خام حرف ها و تهدیدات سو یون میشد.
برای کای غیر ممکن بود که برادراش رو رها کنه. سوهو پسر خودش رو نمیشناخت؟ کای انقدری دوسشون داشت که امکان نداشت با کمال میل زندگی با سو یون رو انتخاب کنه.
پیوستن به کلوپ ادبیات فقط راهی برای فراموش کردن موقتی اشفتگی های درونیاش، و کمی سرگرمی بود. پدربزرگ مدام سرزنششون میکرد که حداقل به خاطر کای زودتر به خونه برگردن.
با گذشت زمان، نادیده گرفتن همه اتفاقاتی که تو خونه میفتاد به طبیعت دومش تبدیل شد و در مقطعی، احساس بی ارزشی وجودش رو پر کرد.
جهیون دلش میخواست برای انجام تکالیف کای بهش کمک کنه و وقت بذاره، اما نمیتونست. بنگ چان هم از برادر خوب بودن برای کای، خیلی وقت بود که دست کشیده بود.
یک بار جهیون اتفاقی تو خیابون با برادرش روبرو شد که ریخته سر یه گروه دبیرستانی و به شدت کتکشون میزنه. به جای اینکه جلوش رو بگیره خودش هم بهش ملحق شد.
بعد از اون احساس میکرد یه تیکه اشغاله که نفس میکشه و راه میره. دوست بنگ چان، بهش سیگاری تعارف کرد که به شل شدن ماهیچه هاش کمک میکرد. زمانی برای پشیمونی وجود نداشت اما وقتی چهره پدربزرگ رو دید، تصمیم گرفت سیگار رو ترک کنه و دنبال چیز بهتری برای حواس پرتی بگرده.
YOU ARE READING
The Dicentra
Teen FictionRelationships: sehun/chanyeol/kai (سچانکای) genre: Angst, omega verse, slow burn در سن هفده سالگی، کای بیشتر از همیشه مشغوله و متاسفانه هیچوقت ادم خوش شانسی نبوده. مادرش یهویی به شهر دیگه نقل مکان میکنه و تصمیم میگیره که برای کای خوبه تا با خانواد...