.8.

360 73 195
                                    


اینکه شبش بدون رویا گذشت به این معنی نبود که کابوس ها دور‌ خواهند موند. کای انقدری درگیر خاطرات بد شده بود که دیگه مرز بین واقعیت، چیزی که واقعا اتفاق افتاده بود رو، با اونچه که ساخته ذهن خودشه گم کرده بود.

مغزش یک اشفتگی خونین بود. به حدی که قادر به تشخیص تخیلش از واقعیت نبود. با خودش فکر کرد شاید نویسنده کتاب های علمی تخیلی و ژانر های مشابه از اختلالات روانی رنج میبرن؟ و اگه اره، چجوری تو همچین لجنی زندگی میکنن؟ کای به جواب نیاز داشت.

شاید گفت و گوی ناخوشایندی که دیشب مجبور به انجامش شد، کمی از خاطرات و احساسات قدیمی‌ که مدت ها از دست داده بود رو زنده کرد‌. خاطراتی که خودش رو مجبور به فراموش کردنشون کرده بود تا بیشتر رنج نبره. اما خب، نادیده گرفتن مشکلات باعث دور موندنشون نمیشه!

صحبت درباره رابطه جنسی برای کای ازاردهنده نبود. شرمی احساس نمیکرد ولی همچنان طعم تلخی رو ته گلوش به جا گذاشته بود. چون با وجود اینکه از چهره های شوکه و وحشت زده سوهو و مینهو لذت میبرد، کاملا هم اگاه بود که نسبت به هم سن و سالانش از نظر جنسی با تجربه تره و یک نوجوان هفده ساله نباید انقدر بدونه.

بیشتر مردم جوری بهش نگاه میکنن که انگار قراره برای هر الفایی که باهاش روبرو میشه بخوابه، اونم فقط به این دلیل که باکره نیست.

بعضیا ممکنه با ترحم بهش نگاه کنن و نتیجه بگیرن که قربانی سو استفاده جنسیه -حقیقت-

و احمق هایی مثل سوهو و مینهو وجود دارن که نمیتونن هیچ واکنشی نشون بدن. فقط برای مدت ها فلج باقی میمونن‌.

صحبت از مینهو و سوهو شد. هنوز هم شوکه هستن و موقع صبحانه مثل ربات عمل میکنن و نگاه های نه چندان جالبی بهم میندازن. دیگه قرار بود چی بپرسن؟ اولین نفرت کی بود؟ چند سالگی باکرگی‌ات رو از دست دادی؟ چجوری و کجا اتفاق افتاد؟ اوه ببخیال. کای ادم خجالتی ای نیست ولی ترجیح میده یه سری چیزا رو پنهان نگه داره. مخصوصا که اولین بار، میشه گفت تا حدی... ترسناک بود. فقط فکر کردن بهش باعث میشه معده درد بگیره. و دونستن این جزئیات به چه دردشون میخوره؟

اصلا تو سرشون چی میگذشت؟ پرسیدن بهتر از خیره شدن یه تک تک حرکات کای بود. خواب بدی که داشت برای خراب کردن روزش کافی بود. نگاه های خیره این دو نفر رو نمیخواست. ممنون.

توجه ناخواسته جهیون هم سردرد دیگه ای بود. قرار بود با این مهربونی‌اش مثلا چی به دست بیاره؟ شاید یه بغل و بوسه از طرف برادر کوچولوی عزیزش؟

چند ماه پیش که برای مدت خیلی طولانی و نزدیک به یک سال همو ندیده بودن انقدر نگران سلامتی کای نبود. حتی بهش پیامی هم ارسال نکرده بود تا حالش رو بپرسه!

در مقابلش راوی قرار داشت که کای هر چقدر نادیده اش میگرفت، طردش میکرد، بهش توهین میکرد، باز هم بیخیال کای نمیشد. تماس میگرفت، پیام میداد و بی خبر به در خونه سو یون میومد تا کای رو ببینه.

The DicentraNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ