.9.

333 71 82
                                    


کای و راوی به متل نرفتن. گرچه واضحه که هیچوقت قرار نیست با هم رابطه جنسی داشته باشن. اونا در واقع با مترو سمت خونه دایی رفتن تا حضوری ملاقاتش کنن و راجع به مسائل جدی با هم صحبت کنن. امروز قرار نبود چیزی بنویسه یا با هم روی آهنگ ها کار کنن. پس وقت خالی داشت.

هنوز چند ماه وقت داشت، سعی کرد خودش رو گول بزنه تا خیالش راحت بشه اما این خط فکری فقط باعث میشد تنبل تر از چیزی که واقعا هست بشه. فشار و ترس چرخ دهنده مغزش رو راحت تر تکون میدادن تا طبق خواسته های دایی عمل کنه. خیلی وقت ها مجبور میشد بی خوابی بکشه.

دلش میخواست خودش رو روی تخت و ملافه های معطر دایی پرت کنه و بینشون تا ابد بخوابه. خسته بود. زندگی با سوهو و خانوده دوست نداشتنی‌اش کافی نبود، حتی مجبور بود توی‌ مدرسه هم تحملشون کنه.

با اینکه فقط سه روز بیشتر نگذشته بود، درد قفسه سینه‌اش مثل هفت سال گذشته دردناک شده بود. هربار که صدای خنده هاشون رو میشنید انگار یکی هزاران چاقو در قلبش فرو میکرد. یادش میومد که خودش هم روزی جزوی از اون خنده ها و اغوش های گرم بود. که روزی اون هم جهیون رو برادر صدا میکرد و مرکز توجه سوهو بود.

پرهیز از دیدنشون توی این سال ها روش خوبی بود. راه خوبی برای حفظ وضعیت روانی خودش. یعنی بدون غش کردن، بدون درد معده، بدون بالا اوردن و بدون کابوس -که صادقانه تشخیص نمیداد کدومشون واقعیه و کدوم ساخته ذهن‌-.

وقتی باهاشون سر میز مینشست انگار دست بزرگی بالای شکمش رو فشار میداد و مانع از احساس گرسنگی و خوردن غذا میشد.

شنیدن صبح بخیر هاشون که مثل اردک پشت هم تکرارش میکردن هم جوک خوبی بود. حتما فکر میکنن کارشون خیلی خوبه.

|حالت تهوع|
احساسات کای معمولا از طریق اشک بیان نمیشدن‌. الان هم در نقطه ای بود که غم و عصبانیت باعث میشد گرسنه نشه و فقط استفراغ کنه. موقع خوشحالی اما برعکس، دلش میخواست هر چی جلوش میاد رو بخوره. نوساناتی که موقع رابطه با کیونگسو درونش رخ میداد همچین بلایی رو سر معده‌اش اورده بودن.

جای تعجب نیست که دایی مجبورش میکنه رژیم غذایی سالمی داشته باشه. دلش نمیخواست کای رو ببینه که با لوله تغذیه میشه. آه، حتی خودش هم نمیخواست اون روز ها دوباره سراغش بیان.

وحشتناک بودن. همون لحظه فکری به ذهنش زد. یعنی دایی نمیتونست با سو یون راجع به احساسات و تاثیری که روی سلامت کای میذارن صحبت کنه و اضافه کنه که زندگی توی‌ خونه سوهو چقدر بهش فشار روانی وارد میکنه؟ ظاهرا نه، چون به قول دایی گذشته، گذشته‌ست و کای باید به راه خودش ادامه بده.

با خودش فکر کرد شاید یه بچه لوس و ننره و داری همه چی رو بیخودی شلوغش میکنه؟!

ولی نه، کای هیچوقت اورریکت نمیکرد. هیچوقت هم نه توی بچگی نه بعدش، اونقدر شدید گریه نکرده بود. به جز وقتی که راوی توی اتاقش حبسش کرده بود تا دنبال کیونگسو نره. اما خب، اون کلا وضعیت متفاوتی بود.

The DicentraWhere stories live. Discover now