.3.

305 67 89
                                    


وقتی به خونه سوهو برگشت، ساعت هشت و چهل پنج دقیقه بود. کفش هاش رو دراورد و جلوی در گذاشت. دو تا نایلون سنگینی که توی دستش بودن رد قرمز آزار دهنده ای روی پوستش انداخته بودن.

اولین ادمی که به محض ورودش به خونه دید سوهو بود که با چهره ای جدی روی مبل نشسته بود. کای با خودش فکر کرد که نکنه تو نبودش اتفاقی افتاده؟

قصد داشت نادیده‌اش بگیره و به اشپزخونه بره تا محصولاتی که خریده بود رو جا به جا کنه. سبزیجات، میوه ها، مرغ و ماهی و یه سری مخلفات دیگه.

«تمام این مدت رو کجا بودی؟» کای وسط راه ایستاد و یه نگاه جدی به سوهو انداخت.

تلاش خودش رو کرد که مثلا بهش احترام بذاره. احترامی که لیاقتش رو نداشت.

ساده جواب داد. «پیش داییم بودم»

واقعا هم پیش دایی بود. عصر رو با پست گذاشتن توی شبکه های مجازی سپری کرد. تعامل با طرفدار ها همیشه سرگرم کننده بود. بعدش برای خرید چیزایی که لازم داشت به بازار رفت و از اونجا مستقیم به خونه سوهو برگشت‌. «مشکلی داری؟»

سوهو نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو برای چند لحظه بست. کای تعجب کرد که چرا جدیدا همه انقدر آه میکشن.

«یکشنبه تنها روزیه که هیچکس سرکار نمیره و میتونیم دور هم جمع شیم و غذا بخوریم. فقط کاش همراهمون بودی.»

یک بار، دوبار، سه بار، چهار بار و پنج بار پلک زد و هنوز چیزی رو که شنیده بود باور نمیکرد. شوخی بود؟

سوهو خودش کسی بود که باعث جمع شدن ناهار های یکشنبه و دورهمی های خانوادگی شده بود. شنیدن همچین حرفی از زبونش واقعا ریاکارانه بود.

سوهو بدون توجه به کای گفت: «همینطور یه سری قوانین دیگه هم وجود دارن. همه باید تا ساعت یازده خونه باشن و کسایی که مدرسه میرن حداکثر ساعت نه باید به خونه برگردن.»

نه شب خیلی زود بود.

«سوهو شی، میدونم که زمان ناهار های خونوادگی خیلی برات مهم هستن ولی از اونجایی که من جزو خانواده‌ات نیستم دلیلی نداره توشون حضور داشته باشم. و اون ساعت خیلی زوده‌. من ده میتونم برگردم»

تو اخر حرفاش به ساعتی که روی دیوار نشیمن نصب بود اشاره کرد و بدون توجه به حرفایی که سوهو میزد وارد اشپزخونه شد‌. نایلون ها خیلی سنگین بودن و بازوهاش کم کم شروع به درد کرده بودن. این لعنتی از بدن سازی هم سخت تر بود‌.

«کای تو پسر من و برادر جهیون و بنگ چان هستی. معلومه که عضو خانواده ای و باید برای ناهار یکشنبه همراهمون باشی!» سوهو نزدیک اومد و دم گوشش وز وز کرد.

ازدواج با دوشیک، الفایی که حتی نمیشناختش، برای فرار از این خونه راه حل خوبی به نظر میرسید.

The DicentraWhere stories live. Discover now