.4.

272 63 140
                                    


روز بعد، تونست سر ساعت همیشگی از خواب بیدار بشه. لباس ‌هاش رو پوشید و برای دویدن صبحگاهی به بیرون رفت.

دیدن دونده های دیگه تو پیاده‌رو معموله ولی ساحل خیلی شدید شلوغ میشه. کای فقط یه بار اونجا بود و همون بار هم تصمیم گرفت دیگه هیچوقت برنگرده.

حس دویدن کنار ساحل زیبا بود ولی دیدن اون همه آلفا با هم، قطعا ارامش بخش نبود.

و مهم نیست که کای چقدر نفرتش رو ازشون نشون بده، اون احمقا همیشه فکر میکنن که کای سعی داره توجهشون رو جلب کنه و سعی میکنن باهاش معاشقه کنن. فقط فکر کردن به این قصیه باعث میشه کای بخواد بالا بیاره.

پس به خاطر این و یه سری دلایل دیگه کای ترجیح میده برای دویدن صبحگاهی به اطراف بره. تا زمانی که به باشگاه برسه قبلش پونزده دقیقه ای استراحت میکنه و بعد تمریناتی که مربی از قبل براش طرح کرده رو انجام میده. دوباره پونزده دقیقه استراحت میکنه و برای برگشت به خونه میدوه. البته مشخصا خیلی روز ها تو راه برگشت دیگه توان دویدن نداره.

بدن سازی فعالیتی‌ـه که کای واقعا ازش لذت میبره. خیلی خوبه که هرروز خودش رو به چالش بکشه.

البته کای میدونه که هرگز قرار نیست به هیکل وونهو -دوست باشگاهی‌اش- برسه.

مرد به معنای واقعی کلمه با اون ماهیچه هاش تجسمی زنده از هالک بود. البته بیاید کمک هورمون های الفایی رو برای ساختنشون نادیده نگیریم.

وونهو به راحتی میتونست تایپش باشه، فقط اگه ده سال بزرگ تر بود!

"زندگی نمیتونه اسون تر باشه؟" از خودش و پیرمرد روی ابر ها پرسید و آهی کشید.

سالن تقریبا خالی بود‌. این وقت از صبح معمولا ادمای مسن به باشگاه میومدن و کای هم دوست داشت باهاشون وقت بگذرونه. بیشترشون انسان های کیوت و مهربونی بودن که کای رو به خاطر شجاعت کافی برای بیدار شدن چند ساعت زودتر از حد معمول تحسین میکردن.

البته هنوز هم پیرمردهای سنتی کسل کننده وجود دارن که معتقدن امگاها نباید بدون محافظت از خونه خارج بشن. عجب حماقتی. کای سعی میکنه نادیده‌شون بگیره.

رو به همه سلام کرد و تمرینش رو شروع کرد. امروز روی عضلات باسنش کار میکرد. این یکی از قسمت های بدنه که کار کردن روش دردناک تره و کای بعد از تمرین به سختی میتونه صاف بشینه.

هیچ ادمی به سن و سال کای داخل باشگاه نبود. البته وونهو بعضی روز ها میومد.  -چون دوسال بزرگتره و دانشگاه داره- متاسفانه هر روز نمیتونست همراهیش کنه.

وقتی برنامه امروزش رو تموم کرد عملا مرده بود. ران‌هاش و باسنش به شدت درد میکردن. چند دقیقه ای رو به همون حالت روی زمین دراز کشیده بود که صدای زنگ ساعت مچیش اومد. فقط سی دقیقه تا زمان دوش گرفتن و رفتن به مدرسه.

The DicentraWhere stories live. Discover now