عزیز من!
زندگی بدون روزهای بد نمیشود؛
بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما روزهای بد، همچون برگهای پائیزی،
باور کن که شتابان فرومیریزند،
و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی،
استخوان میشکنند، و درخت،
استوار و مقاوم برجای میماند.عزیز من!
برگهای پائیزی، بیشک، در تداومبخشیدن به
مفهوم درخت و مفهومبخشیدن به تداوم درخت،
سهمی از یادنرفتنی دارند...*•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•
خودش رو زیر پتو مچاله کرده بود و به صدای
رگباری که از ظهر، باریدن رو شروع کرده بود،
گوش میداد. بعد از پنیکاتکی که با رفتن سیا
تجربه کرده بود، حالا با گذشت یکساعت از
خوردن آرامبخشی قوی، نگاهش به مارتنی خیره
بود که داشت با آرامش، برگهای بنفش گلگاوزبون
رو داخل قوری پیرکِس دم میکرد.
تنش روی کاناپهی صورتیرنگ خونهی سیا، که
البته پر از خالهای سفید بود کمی به آرامش
رسیده بود و دیدن بخاری که از روی کتری بلند
میشد، حالش رو بهتر میکرد._تهیونگ؟
مارتن قوری دمنوش رو روی کتری گذاشت و
همونطور که شعله رو کم میکرد، نگاهی به
ساعت انداخت:_ناهار چی بخوریم؟ بریم بیرون یا سفارش بدم؟
_حال ندارم از جام پاشم.
_خب چی میخوری سفارش بدم؟
_نمیدونم!
مارتن از داخل یکی از شیشههای مامی، چندتا
میوهی خشک برداشت و از آشپزخونه بیرون اومد
و کنار کاناپه، روبهروی صورت تهیونگ نشست.
چتریهای فِرِش رو از روی چشمهاش کنار زد و
یهدونه سیب خشک رو بین لبهای پسر گذاشت:_دهنتو باز کن، زهرمار نیست!
تهیونگ تیکهی سیب رو با زبونش داخل کشید و
همونطورکه اون رو میجویید، چشمهاش رو
بست:_اینا رو مامیم با انگشتای ماهِش خشک کرده.
مارتن تیکهکیوی خشکشده رو توی دهنش
گذاشت و با بالاوپائین کردن سرش تائید کرد:
BẠN ĐANG ĐỌC
~last fall in Amsterdam~
Fanfiction_ ولی تو به من قول دادی؛ قول دادی باهام همکاری میکنی. _تو؟ _آقای جئو... _مراقب کلماتتون باشید آقای کیم! قرار نیست هزار بار تکرارش کنم؛ شما خط قرمز منو رد کردید و این یعنی تمام، یعنی خداحافظ. دلم نمیخواد این لحظه تلختر از اینی بشه که هست، پس ت...