_عسل!
برایت یک عاشقانهی آرام ساختهام؛
یک انشای سادهی مدرسهای.
خسته نیستی که بشنوی؟_خستهام؛
اما چرا نمیشود یک عاشقانهی آرام را
وقت خستگی شنید؟*•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•
پتوی سفید مخملی رو که روش، طرحی از
برگهای سبز سرخس داشت، روی شونههاش
انداخته بود و به سنگ داغ شومینه چسبیده بود و
در همونحال بیهیچ صدا یا حرکتی اضافه، فقط
به برادرش زل زده بود.پسر بزرگتر روی مبل نشسته بود و پاهاش رو
روی پاف مقابلش دراز کرده بود، سرش رو
درحالیکه صورتش رو به سقف باشه، به پشتی
مبل تکیه داده بود و دستهاش به دور لیوان
چایش قفل شده بود و با چشمهای بسته، از
آرامش شبونهی خونهش لذت میبرد.دمی رو که با ناراحتی فروبرده بود، با بیحوصلگی
بازدم کرد و تنش رو که برای خزیدن توی آغوش
باز برادرش بهشدت بیقراری میکرد، به سختی
کنترل کرد. چشمهاش به سرتاپای اون مرد
خیره بود و از نگاه کردن بهش سیری نداشت.تمام وجودش برای گرمای خاصی که لبهاش
از پوست صورت برادرش حس میکرد، پر
میکشید و امشب در کمال بیچارگی لجبازی
کرده بود. دلتنگ بود و به بوی تن پسر
بزرگتر احتیاج داشت، دلش میخواست
اون چند قدم فاصله رو پشت سر بذاره تا
پاهای خستهی مرد رو و براش ماساژ بده و
تموم خستگیهاش رو از بین ببره!
دیوانهوار به بو کردن موهای برادرش احتی..._پاشو بیا اینجا...
صدای برادرش، بلافاصله در تمام راههای عصبیِ
وجودش اکو شد و کمری که قوز کرده بود،
بهسرعت صاف شد؛ پسر بزرگتر همچنان
در همون حالت بود و حتی پلکهاش هم هنوز
روی هم چفت بود، با اینحال از بیقراری
بیش از حد برادرش خبر داشت؟_با منی؟
_بهم میاد که با ارواح در ارتباط باشم؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
~last fall in Amsterdam~
Fanfic_ ولی تو به من قول دادی؛ قول دادی باهام همکاری میکنی. _تو؟ _آقای جئو... _مراقب کلماتتون باشید آقای کیم! قرار نیست هزار بار تکرارش کنم؛ شما خط قرمز منو رد کردید و این یعنی تمام، یعنی خداحافظ. دلم نمیخواد این لحظه تلختر از اینی بشه که هست، پس ت...