🍂•شازده کوچولو

129 15 140
                                    

_عسل!
برایت یک عاشقانه‌ی آرام ساخته‌ام؛
یک انشای ساده‌ی مدرسه‌ای.
خسته نیستی که بشنوی؟

_خسته‌ام؛
اما چرا نمی‌شود یک عاشقانه‌ی آرام را
وقت خستگی شنید؟*

_خسته‌ام؛ اما چرا نمی‌شود یک عاشقانه‌ی آرام راوقت خستگی شنید؟*

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•

پتوی سفید مخملی رو که روش، طرحی از
برگ‌های سبز سرخس داشت، روی شونه‌هاش
انداخته بود و به سنگ داغ شومینه چسبیده بود و
در همون‌حال بی‌هیچ صدا یا حرکتی اضافه، فقط
به برادرش زل زده بود.

پسر بزرگ‌تر روی مبل نشسته بود و پاهاش رو
روی پاف مقابلش دراز کرده بود، سرش رو
درحالی‌که صورتش رو به سقف باشه، به پشتی
مبل تکیه داده بود و دست‌هاش به دور لیوان
چای‌ش قفل شده بود و با چشم‌های بسته، از
آرامش شبونه‌ی خونه‌ش لذت می‌برد.

دمی رو که با ناراحتی فروبرده بود، با بی‌حوصلگی
بازدم کرد و تنش رو که برای خزیدن توی آغوش
باز برادرش به‌شدت بی‌قراری می‌کرد، به سختی
کنترل کرد. چشم‌هاش به سرتاپای اون مرد
خیره بود و از نگاه کردن بهش سیری نداشت.

تمام وجودش برای گرمای خاصی که لب‌هاش
از پوست صورت برادرش حس می‌کرد، پر
می‌کشید و امشب در کمال بیچارگی لجبازی
کرده بود. دلتنگ بود و به بوی تن پسر
بزرگ‌تر احتیاج داشت، دلش‌ می‌خواست
اون چند قدم فاصله رو پشت سر بذاره تا
پاهای خسته‌‌ی مرد رو و براش ماساژ بده و
تموم خستگی‌هاش‌ رو از بین ببره!
دیوانه‌وار به بو کردن موهای برادرش احتی...

_پاشو بیا این‌جا...

صدای برادرش، بلافاصله در تمام راه‌های عصبی‌ِ
وجودش اکو شد و کمری که قوز کرده بود،
به‌سرعت صاف شد؛ پسر بزرگ‌تر همچنان
در همون حالت بود و حتی پلک‌هاش هم هنوز
روی هم چفت بود، با این‌حال از بی‌قراری
بیش از حد برادرش خبر داشت؟

_با منی؟

_بهم میاد که با ارواح در ارتباط باشم؟

~last fall in Amsterdam~Onde histórias criam vida. Descubra agora