🍂•الان نزدیک‌تریم به هم؟

113 14 173
                                    

من هرگز نخواستم که از عشق افسانه‌ای بیافرینم؛ باور کن!
من می‌خواستم که با دوست‌داشتن زندگی کنم،
کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست‌داشتن فقط لحظه‌ها را می‌خواستم،
آن لحظه که تو را به نام می‌نامیدم...*

•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•

گاز کوچیکی به تیکه‌ی پیتزا زد و بدتر از قبل،
سرش پائین افتاد. پشت‌ انگشت‌هاش‌ رو نرم و
آروم، به پلک‌های سنگینش مالید و چتری‌های
فرش، کاملاً روی چشم‌هاش افتاد.

_خوابت میاد تهیونگ؟

مارتن درحالی‌که گیلاس آقای مدیر رو از شراب
قرمز پر می‌کرد، دستی به کمر پسر کشید و پرسید.

_نه.

سیا ورقی از جعبه‌ی دستمال‌کاغذی بیرون کشید و
با یک تای ساده، درحالی‌که اون رو به اطراف لبش
می‌کشید، گفت:

_داری بیهوش می‌شی. برو بگیر بخواب.

_نه، یه‌ذره دیگه می‌خورم بعد می‌رم.

آقای مدیر، درحالی‌که آستین‌های پیراهن سفیدش
رو تا روی آرنج تا می‌زد، نگاهی سرسری به پسر
انداخت و کمی بعد، گیلاس شراب رو به لب‌هاش
نزدیک کرد و همون‌طورکه با جرعه‌ی کوچیکی،
ازش طعم می‌گرفت، از بالای اون سطح بلوری،
به صورت زیبای موفرفری خیره شد.

_راستی جونگ‌کوک! برای درختکاری فکری کردی؟
قراره کجا ببریم بچه‌ها رو؟

سیا خیره به چشم‌های مدیر پرسید و جونگ‌کوک
با پائین آوردن گیلاس، نگاهش رو از تهیونگ گرفت
و به چشم‌های دختر نگاه کرد:

_دوست ندارم ببرم‌شون پارک یا جاهای این‌شکلی
که همین‌طوری خودشون سرسبزن، این‌طوری تاثیر
کاری که دارن می‌کنن به چشم‌شون نمیاد و فکر
می‌کنن کاشتن یه نهال کوچولو بین این‌همه درخت
احتمالاً کار بزرگی به حساب نمیاد!
درعوض می‌خوام جایی ببرم‌شون که هنوز خشک
و خالیه، دنبال یه پارک تازه‌تاسیس یا مزرعه‌ی
خالی می‌گردم؛ اون‌جاست که با کاشتن یه نهال
به چشم خودشون می‌بینن که قشنگ‌تر کردن دنیا
چه‌شکلیه؟! برنامه‌م اینه.

~last fall in Amsterdam~Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora