🍂•نفسم می‌ره برات!

140 14 107
                                    

شاید که آشپزخونه
یکی از عاشقونه‌ترین مکان‌های دنیاست!

شاید که آشپزخونهیکی از عاشقونه‌ترین مکان‌های دنیاست!

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•

بارون به‌شدت می‌بارید و صدای بلندی که از
نشستنش روی قاب پنجره ایجاد می‌شد، لرز کوچولویی به پشت پلک‌هاش انداخت. غلتی زد و
صورتش روی بالش تهیونگ افتاد و بوی شیرین آبنبات، تا نقاط عمیقی از مغزش پیش رفت و کمی هوشیارترش کرد.

آخرین چیزی که الان دلش می‌خواست، این بود که
از این تخت جدا بشه و از زیر گرمای لحاف بیرون
بیاد اما دست خودش هم نبود، بدنش به بیداری
توی این ساعت عادت کرده‌بود که به هرحال، راس
شیش صبح بیدار بود!

کششی به کف پاهاش داد و رعد ناگهانیِ ابرها،
بالاخره بین پلک‌هاش فاصله انداخت. تقریباً بیدار
شده‌بود اما، قرار نبود حالاحالاها از این زیر این گرمای بی‌همتا بیرون بیاد. نگاهش به جای خالی
تهیونگ افتاد و این‌بار با آسودگی بیشتری، دست‌ و
پاهاش رو کشید.

تمام لحاف بوی آبنبات می‌داد و نمی‌دونست که
این بوی زیاد دقیقاً از چیه؟ انگار که این پسر
کل اسپری یا تمام یک بادی‌اسپلش غلیظ رو
روی خودش خالی کرده‌بود!

نگاهش داخل اتاق چرخید و با دیدن لپ‌تاپی که
باز و روشن بود، حدس زد که پسر خیلی زود بیدار
شده و مشغول به کار شده، اما از خودش خبری
نبود! کمی روی عروسک خرسش دقیق شد و با
دیدن برگه‌ی نارنجی کوچولویی که با یه سوزن
ته‌گرد به تن اون تدی وصل شده‌بود، توجه‌ش به
دست‌خط زیبای روش جلب شد:

انرژی قلب من، هرجای این دنیا که بری،
همیشه و تا ابد همراته. چه از پسش بربیای
عاشقتم، چه نشه و فقط یه تجربه بشه
برات، بازم عاشقتم! تو قلب منی...

"مامی"

چشم‌هاش کمی گرد شد و ابروهاش فقط برای
یک‌لحظه، بالا پرید! به اون پسر نمی‌اومد که اهل
این حرف‌ها باشه و حتی بهش نمی‌خورد که با
کسی توی رابطه باشه! شاید فقط برای این‌که
مامی داشته‌باشه، زیادی کوچولو و معصوم به
نظر می‌رسید، حتی با وجود این‌که خودش
تقریباً پتانسیل بیبی‌بودن‌ رو داشت!

~last fall in Amsterdam~Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon