🍂•نور وجود من!

158 16 124
                                    

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...*

•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•

بوی قهوه غالب‌ترین بویی بود که توی دماغش
می‌‌پیچید و بارون، هنوز هم با سخاوت‌مندی می‌بارید. صدای دستگاه‌های قهوه‌ساز و موسیقی
جازی که تمام کافه رو از خودش پر کرده‌بود،
زیبایی خاصی به احوال صبحش می‌داد، اما اخمی
که بین ابروهاش افتاده‌بود، از جای دیگه سرچشمه
می‌گرفت. برای دومین‌بار اسم مامی رو لمس کرد
و صدای بوق تلفن، درست منطبق با نُتِ لای
موسیقی و با ریتمی منظم، به ته گوشش رسید.

_به کی داری زنگ می‌زنی تهیونگ؟

مارتن درحالی‌که قوری سنتی چای‌سبز رو از روی
وارمر جذابش برمی‌داشت و فنجان بلور سیا رو از
اون گرمای خوشایند پر می‌کرد، پرسید.

_مامی، جواب نمی‌ده.

_آخه شاید خوابه تهیونگ، بیدارش می‌کنیا!

_از کی تا حالا تا ساعت ده خوابیده مامی؟

سیا با لبخندی که به لب‌های قرمزش، درخشندگی
بیشتری می‌بخشید، یک سمت موهای فِرش رو
پشت گوشش زد و قبل از این‌که تُست ژامبونش
رو گاز بزنه، نگاهی به صورت‌ نگران پسر انداخت:

_حالا شاید خسته بوده، خوابیده.

_نه، آخه امکا...مامی!

با شنیدن صدای آرامش‌بخش مادربزرگش، بلند و
بی‌پروا نالید و بلافاصله از پشت میز بلند شد و
چند قدمی دور شد، تا هرچقدر که دوست داشت،
خودش رو لوس کنه و البته، بدون خجالت،
قربون‌صدقه‌ی مادر موحنایی‌ ِ عزیزش بره.

جونگ‌کوک که تمام مدت، در سکوت و آرامش، از
صبحانه‌ی گرمِ این روز بارونی، لذت برده‌بود، با
دور شدن تهیونگ، پورخندش بی‌اراده به روی
لب‌هاش برگشت:

_چرا می‌خندی؟

سیا درحالی‌که دهنش، با تست ژامبون پر بود و
اون رو با لذت می‌جوئید، پرسید.

_هیچی. چیزی نیست!

_جونگ‌کوک می‌شه یه خواهشی ازت بکنم؟

دختر موفرفری، لقمه‌ی خوشمزه‌ش رو قورت داد و
با پائین گذاشتن ساندویچش، کمی به سمت جلو
خم شد و خیره به چشم‌های سرد مدیر، لب باز
کرد:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

~last fall in Amsterdam~Where stories live. Discover now