🍂•دیدن چشمات

183 19 93
                                    

اینک این نامه‌ها،
شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم،
در حضور تو زانو بزنم،
سر در برابرت فرودآوردم،
و بگویم: هرچه هستی، همانی که می‌بایست باشی،
و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن.*

•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

•●○°~~~🍁☕️🌧~~~○●•

هلند - آمستردام.

به ترافیک نسبتاً سنگین روزهای بارونی عادت
داشت؛ ابرهایی که از دو سه روزِ پیش،
آبی آسمون‌ رو به رنگ خاکستری درآورده بودن،
از صبح امروز بالاخره تن به باریدن داده‌بودن و
به دست‌ هرکدوم از مردم بارونی‌پوشِ این شهر،
چترهای رنگارنگی سپرده‌بودن.

پشت چراغ قرمز ایستاد و قهوه‌‌ی گرمی رو
که مثل هر صبح، از استابارکسِ کوچیک محله
گرفته بود، از بین دو تا صندلی برداشت. نگاهی
به ساعت انداخت و بلافاصله موبایلش‌ رو روی
هولدر کنار فرمون گذاشت و تماس رو برقرار کرد.
طولی نکشید که صدای سرحال دختر، در فضای
گرم ماشین شنیده شد:

_سلام قربان!

_چطوری سیا؟ صبح‌ به‌خیر.

_صبح شمام به‌خیر قربان.

_مدرسه‌ای؟

_آره، الان رسیدم.

_ببین به متیو بگو شوفاژا رو زیاد کنه، همین الان
بگو که تا وقتی بچه‌ها می‌رسن گرم شده باشه
مدرسه.

جواب مطمئن دختر، خیالش رو راحت کرد:

_باشه چشم، همین الان بهش می‌گم.

_مرسی.

_راستی جونگ‌کوک...

_جانم؟

_کلاس خصوصی برمی‌داری؟

قطره‌های بارون، بی‌وقفه به شیشه می‌خوردن و
وضوح دیدش‌ رو کم و کمتر می‌‌کردن، ‌پس
همون‌طورکه از گرمای دلچسب و تلخی آمریکانوش
لذت می‌برد، برای چندمین‌بار شیشه‌پاک‌کن رو فعال
کرد.

_پرسیدن داره سیا؟

_بابا این مامان مگی من‌و کچل کرده، می‌گه
حاضرم بیشتر پول بدم تا خود آقای جئون شخصاً
معلم مگی باشه‌.

~last fall in Amsterdam~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora