وقتی قاضی شروع به خواندن توضیحات پرونده کرد، تهیونگ نتونست جلوی خودشو بگیره تا با نفرت به بئوم نگاه نکنه.
کاشکی کشته بودش. چرا حتی از پس این کار هم برنیومده بود؟وقتی سان بلند شد تا حرف بزنه، توجه تهیونگ به حرف هایی که زده می شد برگشت.
- همون طور که موکلم توی اظهاراتش ذکر کرده، آقای مین حدوداً سه ماه قبل از حادثه به موکلم نزدیک شدن و با استفاده از پدرشون آقای کیم مجبورش کرده وارد یه رابطه و ازدواج بشه.
آقای قاضی چشم هاشو باریک کرد:
- و مدرکی هم دارید که این حرفاتون رو ثابت کنه خانم وکیل؟ چون چیزی دست من نیومده.
سان لبخند دلبری زد و میز رو دور زد تا به سمت استند بره.
- معذرت می خوام آقای قاضی، مدارک تازه صبح به دستم رسیدن و وقت نشد زودتر ارائه شون بدم. اینجا، عکس های دوربین مداربسته اتاق تالاره، دقیقا قبل از وقوع حادثه. همون طور که فریم به فریم می بینید، آقای مین سعی می کنه به موکلم حمله و اقدام به تجاوز کنن و موکلم در دفاع از خود بهشون چاقو می زنن.
وقتی تهیونگ به بئوم نگاه کرد، مرد بزرگتر دیگه مثل قبل با اعتماد به نفس نمی رسید. درواقع فکش رو انقدر محکم قفل کرده بود که حد نداشت و لحظه بعد با عصبانیت چیزی رو به وکیلش زمزمه کرد که باعث شد وکیل سرشو به چپ و راست تکون بده.
- و راجب آقای کیم؟
قاضی همچنان با تردید پرسید و سان لب هاشو به هم فشرد.
- از اونجایی که مجوز گشتن ملک آقای مین تا نیم ساعت پیش نرسید، پلیس هنوز در حال گشتن املاکشون هستند. باید خبرش تا چند دقیقه دیگه برسه قربان.
- خیلی خب. می تونید بشینید خانم وکیل.
سان سری به نشونه احترام خم کرد و به صندلیش برگشت و لبخند کوچیک خاطرجمع کنی به تهیونگ زد.
لحظه بعد، قاضی وکیل بئوم رو صدا زد تا بایسته و از موکلش دفاع کنه.- این حقیقت داره جناب وکیل؟
- نه جناب قاضی. موکلم ادعاهای آقای کیم و وکیلشون رو کاملاً رد می کنه. تصاویر دوربین مداربسته هیچی رو ثابت نمی کنه و قصد حمله ای وجود نداشته، صرفاً آقای کیم یه حمله پانیک بهش دست داده و موکلم سعی داشته آرومش کنه که نتیجه اش یه چاقو توی سینه شد.
آقای قاضی لب هاشو به هم فشرد:
- نیازی به کلمات دراماتیک نیست وکیل.
- معذرت می خوام قربان.
- می تونید بشینید.
سر قاضی به سمت سان چرخید:
- خانم وکیل، تا وقتی چیزی راجب پدر آقای کیم بهم ندی این مدارک اون قدر معنایی ندارن. همون طور که وکیل آقای مین خیلی مهربانانه توضیح دادن، این عکس ها هر معنایی می تونن داشته باشن.
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩
Fanfiction- نمی تونی بری. این پایان بحثه. تهیونگ حس عجیبی داشت، انگشتاش مور مور می شدند و شکمش یه حالی بود. ولی خودشو جمع کرد و خیره به اون چشم ها با لحن محکمی گفت: - این کارو نکن. نمی دونی چقدر می تونم دیوونه باشم. زندگیتو جهنم می کنم. جونگ کوک لبخندی زد، ول...