جونگ کوک چیزی نگفت.
زبان بدنیش هم تغییری نکرد، ولی تهیونگ می تونست تلخ و تیره شدن هوای اطرافشو حس کنه. چرا؟ براش چه فرقی داشت شرایط چی بوده؟- برای آخرین بار بهتون هشدار می دم. ملکم رو ترک کنید.
وقتی حرف زد، صداش هم به همون اندازه سخت و سرد بود. دوقلو ها نگاهی رد و بدل کردند و بعد از لحظه ای، دا جونگ با لبخند سردی رو به تهیونگ چشمک زد:
- اینجا تموم نشد. پیشنهاد میکنم تا جایی که می دونی سریع بدوی و فرار کنی کیم کوچک.
بعد با انگشت به افرادش اشاره کرد و همون طور که اومده بودند بی سر و صدا حیاط رو ترک کردند.
وقتی در فلزی کوچیک بین فنس ها پشت سرشون بسته شد، برای لحظه طولانی کسی چیزی نگفت.- من اولین شیفتو برمی دارم.
جیمین کوتاه اعلام کرد و جونگ کوک بالاخره برگشت تا نگاهشون کنه.
تهیونگ ناخواسته تکون کوچیکی خورد و آب دهانشو نامحسوس قورت داد. چرا عین دیوونه ها نگاهش می کرد؟
هیونا قدمی جلوی تهیونگ برداشت و خیلی ریز بازوی برادرشو گرفت و به سمت در ورودی راهنماییش کرد:- منم بعد جیمین. تو برو کمی استراحت کن داداش.
جونگ کوک آروم پلک زد و با گرفتن نگاهش از تهیونگ، رو به نامجون گفت:
- باهام بیا.
نامجون سر تکون داد و بدون حرف داخل دنبالش کرد. حالا تهیونگ کنار جیمین و هیونا توی حیاط پوشیده از برف ایستاده و درحالی که کاپشن جئون جونگ کوک رو به خودش می فشرد به جایی که کمی پیش خود مرد ایستاده بود نگاه می کرد.
هیونا آروم پرسید:- خوبی تهیونگ؟
خوب؟
هاه. خوب.
البته که خوب نبود.
زندگیش توی مدت کوتاهی از این رو به اون رو شده بود.
پدرشو از دست داده بود. گیر یه هیولا افتاده بود.
یه فراری بود که همه به اسم تروریست می شناختنش.و انگار که همه این ها کافی نباشن، حالا این مرد عجیب غریب توی راهش قرار گرفته بود.
مردی که نه تنها خانواده و اطرافیانش، بلکه خودشو هم فراموش کرده بود. و با این حال تهیونگ رو بخاطر می آورد.
و پاشو توی یه کفش کرده بود که ازش محافظت کنه.
حتی اگه این چیزی نبود که تهیونگ می خواست.تهیونگ نمی خواست بقیه بخاطر اون توی دردسر بیفتن، ولی این تنها مشکلش نبود.
یه چیزی راجب جونگ کوک حس درستی نمی داد.
نه مثل فرماندار. نه... حسش به اون حتی نزدیک هم نبود.
ولی یه چیز مبهمی راجبش وجود داشت.خب... حالا که در هر صورت اینجا گیر کرده بود، می تونست حداقل سعی کنه و بفهمه دقیقا مشکلش چیه.
یا حداقل امیدوار باشه.:::::::::::
صبح زمستونی بی رحم و سردی بود.
حتی سوپی که هیونا با محبت براش آورده بود هم کاملا گرمش نکرد. مطمئن نبود بخاطر سرماخوردگیه یا اینکه دیوار های اتاق دارن خفه اش می کنن، ولی ترجیح می داد فکر کنه مورد دومه و از اونجایی که درد پاهاش خیلی بهتر شده بود بلند شد تا برای دور زدن بیرون بره.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩
Fiksi Penggemar- نمی تونی بری. این پایان بحثه. تهیونگ حس عجیبی داشت، انگشتاش مور مور می شدند و شکمش یه حالی بود. ولی خودشو جمع کرد و خیره به اون چشم ها با لحن محکمی گفت: - این کارو نکن. نمی دونی چقدر می تونم دیوونه باشم. زندگیتو جهنم می کنم. جونگ کوک لبخندی زد، ول...