Ch10: The Kim Family¹

1.7K 411 134
                                    

تهیونگ همیشه پسر بابایی نبود.
منصفانه بخواد بگه، پدرش تمام تلاشش رو می کرد تا پدر خوبی باشه. سعی می کرد به همه مسابقه ها و جلسه های والدین برسه.
ولی زیاد خونه نبود و تا قبل از این که مادرش بمیره، تهیونگ مامانی ترین پسر جهان بود.

مادرش آدم خاصی بود و تهیونگ هیچ وقت دقیقا سر از کارش در نمی آورد، ولی مهم نبود. مهم این بود که مادرش همیشه کنارش بود. همیشه.
تمام خاطرات تهیونگ از کودکیش با مادرش پر شده بودند.

وقتی تهیونگ شیش ساله رو روی کانتر می نشوند و درحالی که براش آواز می خوند آشپزی می کرد. یه بار، مادرش مکث کرد تا یه کاری انجام بده و تهیونگ ناخودآگاه ادامه آهنگی که مادرش همیشه می خواند رو شروع به خواندن کرد.

مادرش برای لحظه ای فقط بهش خیره شد و بعد با بزرگترین لبخند دندون نمای دنیا، از روی کانتر بغلش کرد و توی هوا چرخوندش:

- خدای من، پسرم چقدر با استعداده! مون شری، آیدول کوچولوی من!

بعد با لهجه غلیظ فرانسویش شروع به انگلیسی خواندن کرد:

- oh I swear he's destined for the stage! Closest thing to  Serge Gainsbourg you've ever seen!
[اوه قسم می خورم اون برای استیج ساخته شده، نزدیک ترین کسی به سرج گانسبورگ(خواننده معروف فرانسوی) که هرگز دیدی!]

این آهنگ کاملا من در آوردی و شبیه یه آهنگ معروف بود و تهیونگ از ته دل خندید. البته که توی اون سن قطعا صدای تاثیر برانگیزی نداشت، ولی این هیچ وقت برای مادرش مهم نبود.
از نظر اون، هر کاری که تهیونگ می کرد قابل ستایش بود. پسر با استعداد مامانش. آیدول کوچولوش.

مادرش یازده سال پیش، وقتی تهیونگ فقط سیزده سال داشت مُرد.

خیلی ناگهانی بود. در عرض دو هفته مریضی از پا در آوردش و صرفاً دیگه... اونجا نبود.
و اینطور بود که تهیونگ از پسر مامانیش به پسر بابا تبدیل شد.
بعد از مرگ مادرش و البته اینکه پدرش پست مهمش به عنوان استاندار رو از دست داد، خیلی بیشتر از قبل باهم وقت گذروندن.

تهیونگ همیشه با اعتماد به نفس می تونست بگه پدرش پدر خیلی خوبیه.
ولی آیا آدم خوبیه؟ جواب این یک مقدار سخته.
هیچ سیاستمدار قابل احترامی آدم خوبی نیست. نه واقعا. چون نکته سیاسا همینه. حتی اگه هدف خوبی داری هم توی راهش مجبور می شی به نحوی دستاتو کثیف کنی.

تهیونگ هیچ وقت نمی پرسید.
شاید کارش اشتباه بود، ولی ترجیح می داد ندونه.
ولی شاید به همین خاطر حالا اینجا بودن.
با تهیونگ ماتی که به پدرش زل زده بود و مرد مقابل با ظاهری خسته و کوفته،  ولی نسبتا تر و تمیز.
همین که تهیونگ به خودش اومد، دستاشو دور گردن پدرش انداخت و محکم بغلش کرد.

- بابا... تو... بابا!

اشک توی چشماش جمع شده و زبونش بند اومده بود. پدرش اینجا بود. زنده. سالم. تهیونگ بی کس و کار نبود. تهیونگ پدرشو داشت.
پدرش متقابلا محکم بغلش کرد:

𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩Where stories live. Discover now