Ch11: The Kim Family²

1.3K 373 79
                                    

"بیست و پنج سال پیش"

مادرش اسمش رو سلین گذاشته بود. سلین رین. فامیلی خانوادگی شون که از مادرش گرفته بود به معنی ملکه و اسم خودش به معنای بهشتی بود.
و خب با اسمی مثل ملکه بهشتی، البته که سلین رین زن جوان مغروری بود.

و چرا نباید می بود؟
نه تنها یه زن فرانسوی زیبا، قد بلند و خوش هیکل بود و می تونست تا طلوع خورشید بنوشه، بلکه قدرتمند ترین ساحره ای بود که خانواده اش توی چند صد سال اخیر به خودش دیده بود.

سلین رین خیابون ها رو طوری قدم می زد که انگار زمین زیر پاش به اون تعلق داشت. و کسی اون رو زیر سوال نمی برد.
لبخندش به درخشانی خورشید بود و اگر انتخاب می کرد نگاه سردش رو به کسی بدوزه، زمستون برای اون طرف از راه می رسید.
همه برای اون روی زانو هاشون بودند.
اوه خب... البته به جز اون یک نفر.

وقتی هم رو دیدن، یک روز کاملاً معمولی بود. سلین کت چرم قهوه ایش رو تن کرد و به سمت باری که متعلق به دوستش مارگارت بود رفت. وقتی وارد شد، مثل همیشه نگاه ها به سمتش کشیده شدن و چند نفری که باهاش آشنایی داشتند دست تکون دادن.
سلین لبخند زد و متقابلاً دست تکون داد.

وقتی روی یکی از صندلی های جلوی کانتر نشست، مارگارت که امروز خودش توی بار بود و داشت نوشیدنی سرو می کرد، به سمتش اومد و از پشت کانتر خم شد تا گونه اش رو ببوسه:

- شب بخیر خوشگله، نمی دونستم امشب میای.

- اومم، حوصلم سر رفت.‌ ماما داشت می رفت روی مخم.

و با اعصاب خردی به دماغش چینی داد. مارگارت لیوان آبجو رو جلوش گذاشت:

- بازم قضیه ازدواج؟

سلین موهای فر سیاهش رو پشت شونه اش انداخت و لبخند سرد و طعنه آمیزی زد:

- بله، گویا وقتشه بالاخره با یه اتانسل مناسب ازدواج کنم. لعنت به همشون.

و لیوانش رو بلند کرد و جرعه ای نوشید. مارگارت آهی از روی همدردی کشید:

- به مشتری ها برسم، بعدش مفصل صحبت می کنیم عشقم.

سلین فقط سری تکون داد و شروع به چرخوندن نگاهش دور بار کرد. معمولا کسی چشمش رو نمی گرفت، ولی مردی که گوشه بار روی یکی از میز ها نشسته بود به طرز عجیبی توجهش رو جلب کرد.

فرانسوی نبود، این که تابلو بود. با توجه به چشم های کشیده و پوستش، احتمالا آسیایی. کره ای؟ احتمالا. کت سیاه بلندی پوشیده بود و چشم های سیاه مرد محتاطانه به چیزی که جلوش بود دوخته شده بود.‌ یه کیف.

کنجکاوی سلین رو وادار کرد تا بلند شه و با قدم های کوتاه و خونسرد به سمتش حرکت کنه. وقتی کنار میز ایستاد، مرد سرش رو بالا گرفت و با تردید نگاهش کرد.
سلین در جواب یکی از لبخند های درخشانش رو نثار مرد کرد.

𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩Where stories live. Discover now