:::::ده روز قبل:::::
فقط یک لحظه طول کشید. یک لحظه لعنتی.
یک لحظه جونگ کوک کنار دریاچه ایستاده بود و نمی دونست چطور خودشو توجیه کنه، و لحظه بعد تهیونگ قدمی عقب رفت و زیر آب ناپدید شد.
چشم های وحشت زده اش درست قبل از پایین رفتن سرش نشون می داد که فکرشو هم نمی کرده آب پشت سرش عمیق تر باشه.جونگ کوک صبر نکرد. حتی فکر هم نکرد. بلند شد و درجا توی دریاچه شیرجه زد. آب دریاچه تمیز و نسبتاً واضح بود و طولی نکشید که تهیونگ رو ببینه.
بدن پسر کوچیک تر تکون های بی فایده می خورد و کم کم داشت ثابت می شد. دور مچ پاش گیاهی پیچ خورده بود و پایین نگهش می داشت.جونگ کوک به سمتش شنا کرد و بعد از پاره کردن گیاه، دستش رو دور کمر تهیونگ انداخت و به بالا شنا کرد. وقتی سرشون از سطح آب بیرون اومد جونگ کوک فقط نفس عمیقی کشید. بدنش قادر به تحمل شرایط خیلی سخت تری بود، ولی تهیونگ رنگ پریده و بی حرکت بود.
جونگ کوک با عجله به سمت لبه شنا کرد و توی یخبندون تهیونگ رو از آب بیرون کشید و توی بغل خودش نگه داشت. می دونست باید سی پی آر اجرا کنه، ولی گذاشتن تهیونگ روی زمین برف آلود امکان نداشت باعث بهبود حالش بشه. پس سرشو خم کرد و با گرفتن دهانش تهیونگ، لب هاشو روی لب های رنگ پریده اش گذاشت و نفسش رو با فشار به داخل هل داد.
تهیونگ درجا آب بالا آورد و شروع به خفه شدن کرد و جونگ کوک با ته مونده هوشش چرخوندش تا خفه نشه. ولی توی سرش یه بمبارون بود.
به محض نشستن لب هاش روی لب های تهیونگ، شقیقه اش تیر کشید و دستاش کنارش مشت شدند.تمام خاطراتش عین آب روون جاری شدند و جونگ کوک جلوی خودش رو گرفت تا از درد ناگهانیش فریاد نزنه. درد به همون سرعتی که اومده بود ناپدید شد و یه جونگ کوک مات رو تنها گذاشت.
امکان نداشت.انسان هایی که خارج از ماه کامل تبدیل می شدن عموماً حافظه اشون رو از دست می دادن و هیچ وقت به دستش نمی آوردن. تنها یه راه وجود داشت که اونم کسی به طور علمی ثابت نکرده بود.
پیوند جفت واقعی. اگه بوسه جونگ کوک و تهیونگ باعث برگشتن خاطراتش شده بود... این به چه معنی بود؟تهیونگ بیهوش، لرزون و رنگ پریده توی آغوشش قطعا انسان بود. و یه پیوند بین گرگینه ها و انسان ها غیرممکن بود.
جونگ کوک سرشو تکون داد. الان وقت پیدا کردن دلیل ها نبود.
با دست هایی لرزون، حوله تهیونگ رو دورش پیچوند و بلند شد. بعد، فقط دوید.::::::زمان حال:::::
جونگ کوک مات بود. به نظر تهیونگ تنها کسی بود که قدرت اینو داشت که به این حال بندازتش.
ولی لب های شیرین تهیونگ فقط یک لحظه لب هاشو لمس کردند و بعد تهیونگ درحالی که می خندید عقب کشید و بازوی شل شده جونگ کوک دور کمرش رو کنار زد.
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩
Fanfiction- نمی تونی بری. این پایان بحثه. تهیونگ حس عجیبی داشت، انگشتاش مور مور می شدند و شکمش یه حالی بود. ولی خودشو جمع کرد و خیره به اون چشم ها با لحن محکمی گفت: - این کارو نکن. نمی دونی چقدر می تونم دیوونه باشم. زندگیتو جهنم می کنم. جونگ کوک لبخندی زد، ول...