::::::::::
جمله جونگ کوک یه خرده پرده مه آلود مستی رو کنار زد و تهیونگ شوکه نگاهش کرد.
چی؟ چه مزخرفات جفتی؟ مال من؟ چی می گفت این مرتیکه؟و بعد نگاه تهیونگ از پنجره های بزرگ نشیمن به آسمون شب افتاد. آسمونی که ماه کاملش توی چشم تهیونگ می رفت.
اوه نه. جونگ کوک داشت کنترلش رو از دست می داد نه؟تهیونگ دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت و قدم دیگه ای به عقب برداشت که متاسفانه باعث شد به دیوار پشت سرش بخوره:
- حالا حالا، آروم باش جونگ کوک! نمی خوای کاری کنی که پشیمون شی، درسته؟
حقیقتاً وقتی اینو گفت فقط داشت به این فکر می کرد که یه مزخرفی بگه تا جونگ کوک اون قدری معطل بشه که تهیونگ به یه راه فرار فکر کنه، ولی جونگ کوکی که توی مسیر اومدن بود واقعا متوقف شد.
چشم هاش طلایی می درخشیدند و واضحاً خودِ خودش نبود، ولی با این حال ابرو هاش درهم رفتن و با صدای بم و یه خرده گیج و سرخورده ای پرسید:
- منو... نمی خوای؟
این سوال تهیونگ رو از کل قضیه ماه کل و این حرف ها هم بیشتر شوکه کرد. چند بار مات پلک زد تا بتونه به جوابی برسه.
- من... چی؟!
جونگ کوک یه طوری نگاهش کرد انگار نمی تونست درکش کنه.
- ولی تو جفت منی. جفت من، ما برای همیم. چرا منو نمی خوای؟
تهیونگ نمی دونست باید چیو بگه به یکی که نصف عقلش توسط یه گرگ کنترل می شد و هر لحظه کمتر و کمتر می تونست منطقی باشه.
حقیقت؟ یا باید بهونه می آورد؟
وقتی جونگ کوک با همون نگاه گیج بهش خیره موند، تهیونگ آهی کشید و آروم گفت:- متاسفم جونگ کوک، ولی من یه گرگینه نیستم... اون احساسی که تو داری رو ندارم. نمی تونم داشته باشم!
جونگ کوک آروم سر تکون داد:
- نه... این درست نیست...
وقتی آروم جلو اومد، تهیونگ شدیداً دوست داشت فرار کنه ولی یه حسی بهش می گفت اینطور فقط بیشتر تحریکش می کنه، پس سر جاش موند. وقتی جونگ کوک مقابلش ایستاد و آروم دستشو روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت، پسر کوچکتر ناخودآگاه نفسشو حبس کرد.
جونگ کوک زمزمه کرد:- اینجاست... خیلی عمیق خوابیده، ولی اینجاست...
حس عجیبی از جایی که انگشتای جونگ کوک پوستش رو لمس می کردند تو کل بدنش پخش شد و وقتی نگاهش با نگاه مرد بزرگتر قفل شد، یه چیزی کل وجودش رو فرا گرفت.
جونگ کوک بوسیدش. و اونم مقاومت نکرد.
شاید بعداً می تونست جادوی نور ماه رو سرزنش کنه، یا مست بودن رو. ولی برای الان، انتخاب کرد که وا بده.
دستاش بی اختیار دور گردن مرد بزرگتر حلقه شدند و وقتی جونگ کوک آروم لبشو گزید توی دهانش نالید و حتی خودشم از صدایی که تولید کرده بود خجالت کشید.
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩
Fanfiction- نمی تونی بری. این پایان بحثه. تهیونگ حس عجیبی داشت، انگشتاش مور مور می شدند و شکمش یه حالی بود. ولی خودشو جمع کرد و خیره به اون چشم ها با لحن محکمی گفت: - این کارو نکن. نمی دونی چقدر می تونم دیوونه باشم. زندگیتو جهنم می کنم. جونگ کوک لبخندی زد، ول...