لحظه بعد، رنگ چشماش به حالت طبیعی خودشون برگشت ولی عقب نکشید. تهیونگ مات چند بار پلک زد و بعد فکشو قفل کرد:
- خیلی خب. اون طور که تو میگی باشه جناب فرمانده نظام. به زودی از این حرفات پشیمون می شی. من به محافظت هیچ کس احتیاج ندارم.
بعد روی پاشنه پاش چرخید و با قدم های بلند اتاق رو ترک کرد و حتی در رو پشت سر خودش کوبید که باعث شد نگهبان های جلوی در متعجب پلک بزنند.
- هیونا کجاست؟ کارش دارم.
یکی از نگهبان ها تو بیسیمش چیزی گفت و لحظه بعد از انتهای راهرو یه گارد به سمتش اومد تا راهنماییش کنه. هاه، پس در هیچ صورتی نگهبان های جلوی در، پستشون رو ترک نمی کردند. تهیونگ توی ذهنش از این نوت برداشت و به دنبال نگهبان جدید رفت.
این نگهبان هم مثل بقیه چهره جدی و سنگی داشت، با این که اجزای صورتش نرم تر از بقیه و تقریبا شبیه آدم مهربونی بود. تهیونگ ابرو بالا انداخت:
- انقدر جدی بودن از نیاز های کاره یا صرفاً همتون شانسی اینطورید؟
فکر نمی کرد نگهبان جوابشو بده، ولی در کمال تعجبش بعد از چرخوندن چشمش به اطرافشون، لبخند خیلی کمرنگی زد و گفت:
- بله، هست. ممکنه اخراج بشیم.
- اوه. متاسفم پس، به حرف نمی گیرمت.
با چرخیدن توی راهرو جدید، مرد جوابی نداد و تهیونگ فکر کرد مکالمه تموم شده ولی بعد نگهبان آروم گفت:
- ته جو.
اسمش بود؟ تهیونگ سر تکون داد:
- کیم تهیونگ.
- می دونم، آهنگاتون عالیه.
تهیونگ لبخند بی جونی زد و چیزی نگفت. از وقتی این اتفاق ها براش افتاده بودن، موسیقی و رقصیدن و هر چیزی که مربوط به معروفیتش بود براش تلخ شده بودند. اگه معروف نبود، هیچ وقت به چشم بئوم نمی اومد که حالا به اینجا برسه. با پدری که مُرده بود.
به طور منطقی می دونست سرزنش خودش و بقیه به دلایل مختلف باعث بهبود شرایط یا زنده شدن پدرش نمی شه، ولی کاری از دستش برنمی اومد. وقتی توی یه شرایطی که راه بیرون اومدن ازش نداری گیر می کنی، مدام به اگر ها فکر می کنی. اگر اون کار رو نمی کردی. اگر اون روز راه متفاوتی رو رفته بودی. اگر ها از همه بدتر بودند.
هیونا طبقه پنجم توی یه سالن استراحت کنار برادر هاش نشسته بود و با ورود تهیونگ ایستاد و بهش یه نوشیدنی تعارف کرد.
تهیونگ سرشو به علامت نفی تکون داد.- به کمکت احتیاج دارم.
گفتن این جمله به یه جئون، به طور فیزیکی باعث آزارش می شد ولی چاره ای نداشت. غرورش به جایی نمی رسوندش.
هیونا اخم کرد:
ESTÁS LEYENDO
𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩
Fanfic- نمی تونی بری. این پایان بحثه. تهیونگ حس عجیبی داشت، انگشتاش مور مور می شدند و شکمش یه حالی بود. ولی خودشو جمع کرد و خیره به اون چشم ها با لحن محکمی گفت: - این کارو نکن. نمی دونی چقدر می تونم دیوونه باشم. زندگیتو جهنم می کنم. جونگ کوک لبخندی زد، ول...