برای لحظه طولانی، تهیونگ فقط به فرمانده نظام جمهوری یکپارچه کره خیره شد.
حتی ماسک هم نزده بود، فقط موهاشو باز گذاشته و لباس های مشکی پوشیده بود. مثل یه آدم عادی. باعث می شد تقریبا جوون تر از چیزی که هست به نظر برسه.
لی یه اخم کرد:- این مرد رو می شناسی تهیونگ؟
تهیونگ از شوک خارج شد و پلک زد:
- آم.. آره. اون... یه دوسته.
و بعد رو به مرد بزرگتر چشم غره رفت:
- و من هنوز کارم اینجا تموم نشده. چرا اومدی دنبالم؟
جونگ کوک معصومانه پلک زد:
- نمی تونی زیاد از قصر بزرگ دور باشی، اینو که می دونی عزیزم. نمی خوای که بالاییا عصبی بشن.
و ابرویی بالا انداخت. هاه، بالاییا؟ این یه تهدید نامحسوس بود؟
تهیونگ دندون هاش رو محکم به هم فشرد. تازه که داشت چیزی راجب مادرش و گذشته شون می فهمید، سر و کله این مرتیکه پیدا شه.
و تهیونگ نمی تونست باهاش بحث کنه و کشش بده، چون که ممکن بود پدرش یهو سر برسه و این... اصلا خوب نبود.درنتیجه نفسش رو سنگین رها کرد و کتشو از روی مبل چنگ زد:
- بعداً این مکالمه رو ادامه می دیم نونا.
لی یه مکث کوتاهی کرد و بعد به سمت اتاق پایین راهرو رفت:
- یه لحظه صبر کن تهیونگ.
وقتی توی اتاق ناپدید شد، تهیونگ به جونگ کوک نزدیک شد و با صدای آرومی غرید:
- چه مرگته، مرد؟ مگه نگفتی می تونم برم، چرا افتادی دنبالم؟
چشم های جونگ کوک برای لحظه ای درخشیدند، و درحالی که با شونه های عقب داده اش و دستای گره زده اش کاملا شبیه یه شکارچی بود قدمی به جلو برداشت:
- چرا، چیزی رو پنهون می کنی دونه برفی؟
- چه ربطی داره؟ تو نمی تونی...
با بیرون اومدن لی یه از اتاق، جمله تهیونگ نصفه موند و فقط چشم غره ای به جونگ کوک رفت. لی یه مموری فلش کوچیکی رو دست تهیونگ داد و کاملا محسوس گفت:
- مطمئن باش وقتی تماشاش می کنی تنهایی.
تهیونگ سر تکون داد و مموری فلش رو توی جیب شلوارش گذاشت. می تونست نگاه نافذ جونگ کوک رو حس کنه، ولی با تموم جونش از اون فلش مراقبت می کرد.
لی یه کوتاه بغلش کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:- مراقب باش، تهیونگ. و هر چه زودتر برگرد، حرفامون تموم نشده.
- حتما. می بینمت نونا.
تهیونگ نگاه آخر معنا داری باهاش رد و بدل کرد و بعد با اسکورت جونگ کوک که عین بادیگاردش بهش چسبیده بود از خونه خارج شد.
حالا که توی هوای سرد شهر بودند، حقایق کم کم داشتند به تهیونگ نفوذ می کردند و درک چیزی که یکم پیش دیده و شنیده بود واقعا سخت به نظر می رسید.
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩
Fanfiction- نمی تونی بری. این پایان بحثه. تهیونگ حس عجیبی داشت، انگشتاش مور مور می شدند و شکمش یه حالی بود. ولی خودشو جمع کرد و خیره به اون چشم ها با لحن محکمی گفت: - این کارو نکن. نمی دونی چقدر می تونم دیوونه باشم. زندگیتو جهنم می کنم. جونگ کوک لبخندی زد، ول...