دو روزی میگذشت و جان تقریبا تمام مشاور املاکیا رو دنبال خونه گشته بود. حتی به یه اتاق کوچیک هم راضی بود اما با این پولی که داشت تقریبا محال بود بتونه موردی پیدا کنه
امروز حوصله باشگاه رو نداشت و مستقیم به سمت دکه آجوما رفت.
وارد شد مشتری نبود. سمت آشپزخونه رفت و با صدای تحلیل رفته ای سلام کرد.
پیرزن نگاهی به سرو صورتش انداخت: چیزی پیدا نکردی؟
روی نیمکت نشست آهی از حسرت کشید:هییییی ،نه آجوما هیچی
پیرزن ظرف سوپ سمتش گرفت:بیا بخور رنگ و روت پریده
ظرفو از دست آجوما گرفت و تشکری زیر لب کرد.
جان:دارم کم کم به این فکر میکنم که برگردم روستا پیش پدرو مادرمآجوما:به همین زودی ناامید شدی؟ پس دو سال تلاشت چی میشه پسر؟
جان:خب چیکار میتونم بکنم دارم دو جا کار میکنم ، کمتر غذا میخورم ،لباس نمیخرم ولی بازم کم میارم اگه بمونم باید بی خیال یکیشون بشم یا درسو بزارم کنار که اونطوری پدرم ناامید میشه ازم یا باید بی خیال رقصیدن بشم که این یکی رو محال بتونم کنار بزارم، اگر قرار باشه دیگه نرقصم ترجیح میدم برگردم روستا و کشاورزی کنم.
آجوما ناراحت بهش نگاه کرد: ببخش پسرم وضع منم اونقدر خوب نیست که بتونم بهت کمک کنم.جان سرشو به طرفین تکون داد:نه این حرفو نزنید شما همین الانشم خیلی بهم کمک کردین
با ورود مشتری جان سوپ روی کانتر گذاشت:میرم سفارش بگیرم
آجوما :من میرم تو سوپتو بخور تا آخر شب جون داشته باشی کار کنی
جان کاسه سوپ برداشت و تند تند ازش خورد
بعد از رفتن آخرین مشتری یه بطری سوجو برداشت: آجوما میتونم یه سوجو بخورم
پیرزن که مشغول شستن ظرفها بود سرشو تکون داد:میخوای تنهایی بخوری؟جان:هوم فکر میکنم بهش احتیاج دارم
بطری و لیوان کوچیک رو برداشت و پشت میز نشست.
با هر لیوان که میخورد به بدبختیاش فکر میکرد. اون پسر قوی ای بود تا حالا خیلی تلاش کرده بود ولی دیگه داشت کم میاورد.
هر چقدر تو ظاهر لبخند میزد ولی از درون داشت تحلیل میرفت.
مگه چندسالش بود که باید اینقدر سختی میکشید این عادلانه نبود.بین آشفتگیای ذهنش ناخوداگاه فکرش سمت آجوشی رفت پوزخند تلخی زد:هه تو از هیچی من خیر نداری چطوری اومدی با من دوست بشی اصلا تا حالا گرسنگی کشیدی؟
هیچ وقت دنبال یه اتاق کوچیک برای خوابیدن بودی؟اصلا میدونی شب جایی برای خوابیدن نداشته باشی چه حسی داره؟آخه ما چیمون شبیه همه،اصلا وی دارم برای خودم میگم...
~~~~~~~
نایلون دکه کنار رفت و ییبو وارد شد.
اطرافو با چشماش گشت دکه خلوت بود پس خوب موقعی اومده بود.
آجوما سمتش اومد:دکه بسته شده آقا
ولی دید چهرش آشناست :بازم شمایید؟ییبو سرشو به احترام خم کرد:اومدم کیم جانو ببینم.
آجوما سمتی که نشسته بود رو اشاره زد:اونجاست.
YOU ARE READING
Sugar Daddy
Romanceسلام قشنگام با فیک جدید در خدمتتونم داستان پسر ۱۸ساله ای که به دنبال آرزوش از شهرش به سئول میاد.... این داستان به درخواست خواننده ها با سه ورژن اپ میشه Minv_jikook_yizhan این ورژن: yizhan 📗Name; sugar daddy Couple:#yizhan ganer: fluff/romance/smu...