SUGAR DADDY 24

148 50 66
                                    

طبق معمول کنار ماشین ایستاده و منتظر هانا بود.

هانا همراه یه پسر که از خودش قد کوتاه تر بود بیرون اومد. جان با لبخند به استقبالش رفت.

جان:سلام پرنسس
هانا متقابلا لبخند زد.

جان به پسر نگاه کرد با عینکی که زده بود کیوت تر دیده میشد:میبینیم که دوست پیدا کردی؟

هانا دست پسر رو گرفت:اسمش یونگیه
جان موهاشو ناز کرد:چطوری یونگی؟

یونگی که کمی خجالتی بود سرشو پایین انداخت.

هانا به یونگی جانو اشاره زد:اینم جان گا س
جان خنده ش گرفت مثل اینکه قرار بود همه با اسم جدید بشناسنش.

مردی به سمت یونگی اومد. 

یونگی به هانا گفت:رانندم اومد دیگه باید برم.

جان سرشو با تأسف تکون داد این بچه به این کوچیکی راننده داشت به مهد نگاه کرد مثل اینکه بچه ها تمامشون از خانواده های ثروتمند بودن.

هانا دستشو تو دست جان گذاشت:بریم جان گا؟

تازه به خودش اومد:ها؟!! آهان آره بریم

توی ماشین نشسته و هانا آب میوشو میخورد.
 
هانا: جان گا میشه منم با خودت ببری باشگاه؟

جان:دلت میخواد با من بیای برای چی؟ نکنه تو هم از دنس خوشت میاد.

هانا:نه می‌خوام بیام جان گا رو موقع رقصیدن نگاه کنم.

جان لپ هانا رو کشید:ای شیطون، نمی‌دونم باید از آپا ییبو بپرسی.

هانا گیج پرسید:آپا؟

جان:اوهوم آپا، اینجا ددیا رو آپا صدا میکنن به مامی هم میگن اوما.

هانا با خودش تکرار کرد:آپا، اوما

جان:بنظر من اگه ددی ییبو رو آپا صدا بزنی خیلی خوشحال میشه 

هانا: واقعا 

جان سرشو تکون داد. ناخودآگاه به چیزی فکر کرد که اصلا عادی نبود.

جان:اما من میتونم ددی صداش بزنم!!!!...

یهویی به خودش اومد داشت چه فکری میکرد!!!! چند باری با مشتش آروم به سرش کوبید:ابله ، احمق ، منحرف ، معلوم هست چی تو ذهنت میگذره.....ددی....ددی....مگه تو منحرف جنسی ای...

بدون اینکه دست خودش باشه قلبش هوری ریخت و حس کرد زیر دلش پروانه ها دارن بال میزنن چه اتفاقی داشت براش میفتاد.

اینکه به ییبو علاقه پیدا کرده بود براش کاملا واضح شده بود ولی اون فقط خود ییبوو دوست داشت ،شخصیتش براش جذاب بود چرا الان داشت به چیزای دیگه ای فکر میکرد. 

با کشیده شدن آستین پیرهنش از فکر بیرون اومد.

جان:جانم چیزی میخوای؟ 

Sugar Daddy Where stories live. Discover now