Sugar Daddy 23

174 52 133
                                    

جان روی نون تست مربا مالید و دست هانا داد.

ییبو همینطور که داشت با موبایلش حرف میزد وارد آشپزخونه شد.

جان نیم نگاهی بهش انداخت. کت شلوار سرمه ای با پیرهن سفید همراه کروات سرمه ای به تن داشت. مثل همیشه شیک و آراسته‌. 

همینطور که حرف میزد خم شد و صورت هانا رو بوسید.

ییبو:باشه فعلا کاری نداری اینا رو میتونستی تو شرکت بهم بگی.
باشه، باشه غر نزن قطع میکنم.

گوشی رو روی میز گذاشت با لبخند درشتی به هانا نگاه کرد.

ییبو:صبح بخیر پرنسس

هانا لبخند متقابلی زد. از اینکه پدرش همیشه پرنسس صداش میزد خوشش میومد.

ییبورو کرد به جان:امروزم باشگاه داری؟

جان:نه فقط میرم دانشگاه 

ییبو:چه خوب، آخه شب مهمونی دعوتیم
جان:مهمونی؟!

ییبو:اوهوم یونا دعوتمون کرده میگه دلش برا هانا تنگ شده 

جان:ولی من نمیام،یعنی خجالت میکشم،اون دوست توئه 

ییبو:اتفاقا اصرار داشت تو رو با خودم ببرم وگرنه منو خونش راه نمی‌ده.

جان:آخه من تا حالا مهمونی بزرگ نرفتم نمی‌دونم چیکار کنم

ییبو:اولا مهمونی بزرگی نیست فقط دوست پسرش هست دوما مهمونی بزرگم باشه فرقی نمیکنه، مگه قراره توش چیکار کنن.

جان:پس من از دانشگاه میرم دنبال هانا 
ییبو:منم عصری زودتر برمی‌گردم

جان رو به هانا گفت:صبحونتو خوردی؟
هانا سرشو تکون داد.

جان:پس بریم تا دیرمون نشده

دست هانا رو گرفت و از روی صندلی بلند کرد.
جان:ما میریم

ییبو:ممنون تمام کارای هانا افتاده گردن تو.

جان آروم بدون اینکه هانا بشنوه زمزمه کرد:تشکر لازم نیست پولشو میگیرم.
~~~~~~~~~

توی اتاقش بود خودشو تو آینه نگاه میکرد استرس داشت اولین مهمونی جدی بود که دعوت شده بود نمیدونست باید چه لباسی بپوشه‌.

چند تا لباس عوض کرد تا بالاخره به یه تیشرت سفید و شلوار لی آبی رضایت داد.

ییبودخترشو حموم برد و لباساشو پوشوند.‌

هانا ازش خواست موهاشو خرگوشی ببنده ییبوبعد از شونه کردن موهای دخترش حالا مونده بود باید چیکار کنه. به ناچار سراغ جان رفت.

کنار در اتاقش ایستاد و به جانی که داشت موهاشو مرتب میکرد نگاه کرد. چقدر خوشگل شده بود.

به در تقه ای زد تا حواس جان سمتش بره 
جان:کاری داری؟

ییبو:هانا خواسته موهاشو خرگوشی ببندم ولی بلد نیستم

Sugar Daddy Where stories live. Discover now