Sugar Daddy 17

204 58 53
                                    

یه بسته نودل برداشت و داخل آبی که درحال جوش بود انداخت. در حالیکه آهنگ chear up توایس رو زیر لب زمزمه میکرد و خودشو تکون میداد و همزمان با چاپستیک نودلای داخل قابلمه رو هم میزد.

توی دنیای خودش غرق بود که صدای باز شدن در اومد.

به خیال اینکه ییبو برگشته از آشپزخونه بیرون پرید و با صدای بلند و شادی گفت:به موقع رسیدی سرآشپززززززز….. 

با دیدن دختر مو بلوند زیبایی سرجاش خشک‌ شد و حرفش نصفه موند.

دختر پرونده هایی دستش بود پس قطعا خدمتکار نبود. پس کی میتونست باشه؟نکنه دوست دختر ییبو بود!!!ولی چرا به جان چیزی نگفته بود!!!! حالا چرا با دیدنش ناراحت شد!!!! اصلا زندگی شخصی ییبو به اون چه ربطی بود.

«تو باید شیائو جان باشی؟»

با شنیدن صداش از شوک بیرون اومد:بله؟!!

دختر که به وضوح گیج شدن پسر بیچاره رو دید لبخند خجالتی زد:آخ ببخشید باید اول خودمو معرفی میکردم من یونا هستم دوست و منشی مخصوص ییبو.

همزمان با معرفی کردنش ییبوم وارد خونه شد و کنار یونا ایستاد.

چقدر بهم میومدن و کنار هم مچ بودن این فکری بود که با دیدن ییبو کنار این دختر از ذهنش گذشت ولی چرا قلبش با دبدنشون درد گرفت.

ییبو در حالیکه لبخند روی لبش بود رو به جان گفت:چه بوی خوبی از آشپزخونه میاد.

تازه یاد نودلش افتاد:وای نودلام خراب شد، با ناراحتی گفت و سریع به سمت آشپزخونه رفت.

با دیدن نودلای شل شده بغضش گرفت مگه وا رفتن نودل گریه داشت؟!!!

زیر گاز خاموش کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.

سرشو به احترام خم کرد با صدای آروم و تحلیل رفته ای گفت:من مزاحمتون نمیشم میرم اتاقم.

یونا ناراحتی رو از چهره پسر تشخیص داد ولی فکر کرد حتما با دیدنش معذب شده پرونده های توی دستشو دست ییبو داد.

یونا:صبر کن

جان قبل از اینکه برگرده ایستاد

یونا با مهربونی بهش لبخند زد و دستشو سمتش دراز کرد.

یونا:از دیدنت خوشحالم جان،

میتونم اینطوری صدات بزنم دیگه؟ تو باید همسن برادر کوچیکم باشی

جان دستشو دراز کرد و باهاش دست داد بی ادبی بود اگه جوابشو نمی‌داد.

لبخند مصنوعی و معذبی زد:من جانم منم از دیدنتون خوشحالم یونا شی

یونا:راحت باش میتونی منو نونا صدا بزنی.

جان لبخند بی جونی زد.

یونا:راستی تو خیلی خوشگلی جان، درست همون‌طور که ییبو تعریف کرده بود.

ییبو یهویی به سرفه افتاد.

جان متعجب از یونا پرسید:ییبو شی از من برای شما تعریف کرده؟

یونا دستشو جلوی دهنش گذاشت:اوه مثل اینکه نباید بهت میگفتم بعد به حرف خودش خندید.

یونا:خب من و ییبو از ۱۵سالگی با هم دوستیم هیچی از هم مخفی نمی‌کنیم ییبو کلی از همخونه جدیدش برام تعریف کرده بود ولی نمیدونستم تا این حد کیوتی.

ییبو دیگه دید یونا داره زیادی حرف میزنه دستشو گرفت و دنبال خودش کشوند.

ییبو:ببخش جان باید چند ساعتی تنهات بزارم کارای شرکت مونده اومدیم تا با هم تمومش کنیم.

بعد یونا رو با خودش از پله ها بالا برد.

تهونگ هنوزم گیج بود هم از یهویی دیدن یونا هم از اینکه فهمیده بود ییبو راجبش با بقیه حرف زده.

احساسات مختلفی بهش هجوم آورده بود دیگه میل به خوردن غذا نداشت از پله ها بالا رفت و سمت اتاقش خودش رفت.

ییبو همینطور که به اتاقش نزدیک میشد اعتراض کنان به یونا توپید:برای چی بهش گفتی من در موردش باهات حرف زدم؟

یونا متعجب نگاش کرد:خب مگه چیه؟

ییبو:مگه چیه؟ خب چرا من باید در مورد همخونم باهات حرف بزنم!!!!

یونا:ببینم خل شدی ییبو نمی‌فهمم چیش عجیبه؟

ییبو:الان فکر می‌کنه من در مورد زندگیش باهات حرف زدم ممکن خجالت بکشه،بعدشم من کی گفتم خوشگله؟!

یونا پوزخند زد:یعنی نیست؟!خودت گفتی خیلی پسر کیوتیه، حالا اینقدر حرص نخور برو شکر کن بهش نگفتم وقتی داشتی ازش تعریف میکردی نیشت تا بناگوشت باز بود.

ییبو پوف عصبی و کلافه ای کرد:بحث کردن باهات فایده ای نداره

در اتاقشو باز کردو واردش شد. یونا هم بدنبالش داخل اتاق شد و زیر لب گفت:خوش سلیقه

پارازیت نویسنده(یونا شی شبیه خودمون شیپره😁)

بلافاصله بعد از اینکه وارد اتاق شد خودشو روی تخت انداخت نمیدونست چرا باید بعد از دیدن یونا کنار ییبو بغض میکرد برای خودشم عجیب بود.

Sugar Daddy Where stories live. Discover now