SUGAR DADDY 27

154 47 51
                                    

دو سه روزی از اون ماجرا گذشت جان سعی میکرد کمتر در معرض دید ییبو قرار بگیره امتحانات رو بهونه کرده و اکثرا تو اتاقش میموند.

ییبوم تو رفتارش هیچ‌ تغییری نداده بود و درست شبیه قبل اعتراف جان رفتار میکرد، انگار که نه انگار حرفی بینشون رد و بدل شده بود.

بنظرش اینطوری بهتر بود ییبو تصمیم داشت تا جلوی اتفاقات بد احتمالی رو بگیره. 

امشب به مهمونی سهامداری خارجی دعوت بود یک مهمانی کاملا رسمی.

کت و شلوار مخمل مشکی رنگی به تن داشت موهاشو از بالا سشوار کشیده و مدل داده بود مشغول بستن پاپیون دور یقش بود که هانا یکی از پاهاشو بغل کرد.

با تعجب سرشو پایین گرفت.

هانا با چشمای درشت و کیوتش بهش نگاه کرد:جایی میری آپا؟

ییبو پاپیونشو کناری گذاشت و دخترشو بغل گرفت.

ییبو:آره عزیزم دارم میرم مهمونی.

هانا سرشو کج کرد:نمیشه منم با خودت ببری؟

ییبو گونشو بوسید:نه عزیزم متاسفم، آخه این مهمونی مخصوص آدم بزرگاست هیچ بچه ای داخلش نیست اگر بیای خودت حوصلت سر میره.

هانا:یعنی جان گا هم نمیاد؟!

ییبو:نه پرنسس خانم اونم نمیاد.

هانا:کی برمیگردی؟

ییبو دخترشو روی زمین گذاشت:ممکن من شب دیر برگردم شامتو بخور و زود بخواب.

هانا:چشم آپا

گره پاپیونشو سفت کرد و به خودش تو آیینه نگاه کرد میخواست مطمین بشه سر و وضعش مرتبه.

از اتاق بیرون رفت و جانو‌ دید.

ییبو:دارم میرم مهمونی ممکن شب دیر بیام لطفا شام هانا رو سر وقت بده و زود بخوابونش.

جان:نگران هانا نباش حواسم هست.

ییبو:با وجود تو هیچ وقت نگران نمیشم ممنون.

هر چقدر سعی کرد حرفی نزنه اما نشد با دیدن لباسای تنش و عطر تلخ و سکسی ای که زده بود دلش طاقت نیاورد و ازش پرسید:زیادی به خودت نرسیدی؟

ییبو:چطور مگه؟

جان:هیچی همینطوری آخه لباسات خیلی رسمی و شیکه.

ییبو:چون با مهمونای خارجی قرار داریم. 

جان:آهان.....زنم تو مهمونی هست.

اخماش تو هم رفت: چرا میپرسی؟

جان:هیچی فراموشش کن.

قصد داشت از کنار ییبو رد بشه که دستش بین راه توسط ییبو گرفته شد:منظورت از این حرف چی بود؟

Sugar Daddy Donde viven las historias. Descúbrelo ahora