سر میز شام هانا خمیازه کشید. جان توجهش جلب شد:خوابت میاد عزیزم؟
هانا کیوت سرشو تکون داد.
ییبو:اصلا حواسم نبود بچه ها شبا زود میخوابن از فردا شب باید شام زودتر بخوریم.
از پشت میز بلند شد دستشو سمت دخترش دراز کرد:بیا بریم اتاقت بگیر بخواب
هانا از روی صندلی پایین اومد سرشو سمت جان چرخوند:تو هم میای؟
جان نمیدونست چیکار کنه حس میکرد بودنش باعث میشه پدر و دختر نتونن با هم صمیمی بشن ولی چاره ای نبود هنوز هانا احساس غریبی میکرد.
به ییبو نگاه کرد و وقتی تاییدشو گرفت از روی صندلی بلند شد:بریم عزیزم منم باهات میام.
ییبو قصد داشت با همون لباسا بچه رو به تخت بفرسته.
اما جان حواسش بود: میخوای اینطوری یچه رو بخوابونی؟
ییبو سوالی نگاش کرد:مگه چشه؟!
سرشو با تأسف تکون داد:ببینم تو خودت با لباسای بیرون میخوابی؟
ییبو تازه متوجه شد:وای اصلا حواسم نبود. عزیزم بزار از تو چمدونت لباسای خوابتو بردارم.
سمت چمدون رفت و بازشون کرد.
جان به کمکش اومد نگاهی به داخل چمدون کرد با صدای آرومی گفت:باید فردا ببریمش فروشگاه خرید کنیم لباس زیادی نداره یعنی مامانش عقلش نرسیده دو تا چمدون براش بزاره.
ییبو حرفی نزد. یه بلوز و شلوار صورتی طرح عروسکی رو که حدس میزدم لباس خواب باشه رو برداشت.
جان سمت در اتاق رفت.
ییبو:داری میری؟!
جان:مگه نمیخوای لباسشو عوض کنی، تو پدرشی ممکن از من خجالت بکشه.
رفت و در پشت سرش بست. ییبو سمت دخترش رفت.
مظلوم کنار تخت ایستاده بود. ییبو با لباس سمتش رفت و با مهربونی زیر پاش نشست.
ییبو:میتونم لباستو عوض کنم؟
هانا سرشو به تایید تکون داد.
ییبو به آرومی مشغول عوض کردن لباس شد.
بعد از تموم شدن کارش در اتاق باز کرد.جان وارد شد و با لبخند به هانا نگاه کرد:وای عزیزم چه خوشگل شدی. بزار موهاتو باز کنم تا راحت تر بخوابی.
هانا همینطور که جان کش موهاشو باز میکرد به صورتش نگاه کرد.
جان نگاه زیر چشمی بهش انداخت حدس زد بچه میخواد چیزی بگه.
جان:چیزی لازم داری عزیرم؟
با صدای آرومی لب زد:میشه برام کتاب بخونی؟ مامی هر شب برام کتاب میخوند.
جان:من بخونم؟! نمیخوای ددی برات بخونه؟!
ییبو برای بار دوم با شنیدن کلمه ددی از دهن جان آب گلوشو قورت داد. چرا قلبش بی جنبه شده بود و هی ضربانش بالا میرفت.
هانا با اون چشمای درشت و خوشگلش به جان نگاه کرد:میشه تو بخونی؟!
جان دستی رو سرش کشید:البته که میخونم فقط ما اینجا کتاب داستان نداریم؟
هانا چمدونشو اشاره زد:مامی برام گذاشته.
جان از داخل چمدون کتاب داستان رو برداشت.
هانا به تختش رفت و روش دراز کشید.
ییبو بالا سرش اومد:شب بخیر عزیزم
هانا آروم جوابشو داد.
ییبو:من میرم بیرون تا راحت بخوابه
جان سرشو تکون داد.
به جلد کتاب نگاه کرد تصویر چند تا حیون داخل جنگل بود.
کتاب رو که باز کرد انگلیسی نوشته شده بود جان شانس آورد زبانش خوب بود و میتونست برای دختر بخونه ولی فردا حتما باید چند تا کتاب داستان کره ای تهیه میکرد.
بعد از چند خط که خوند سرشو بلند کرد و با کمال تعجب دید بچه خوابش برده.
کتاب رو بست و به آرومی بلند شد آباژور کنار تخت رو روشن کرد و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون زد.
در اتاق خواب ییبو باز بود و ییبوو دید کنار پنجره ایستاده و پشتش بهش بود.
تقه ای به در زد ییبو با شنیدن صدا برگشت.
ییبو:خوابید؟!
جان:خیلی زود دو خط بیشتر براش نخوندم.
ییبو:معذرت میخوام
جان:برای؟!
ییبو:به خاطر هانا فردا باهاش حرف میزنم نباید زیادی به تو تکیه کنه
جان که حس کرد فکرش در مورد بودن بین رابطه این دو درست بوده لبخندی زد:خودمم حس کردم خیلی دوست نداری به هانا نزدیک بشم.
ییبو که متوجه منظورش نشده بود اخم کرده و پرسید:منظورت چیه؟ یعنی چی دوست ندارم بهش نزدیک بشی!!!!
جان:خب اون دختر تویه ولی همین روز اول بیشتر حرفاشو با من زده طبیعتاً تو...
ییبو خندید:ببینم نکنه فکر کردی برای این ناراحتم!
جان:پس منظورت!!!
ییبو بین حرفش اومد:منظور من این بود که زیادی تو زحمت افتادی تو خودت هزار تا کار و برنامه داری خودخواهیه من ازت بخوام کارای اضافه دخترم رو انجام بدی ببین همین فردا داری به خاطر من دانشگاه نمیری.
جان:یعنی برای این گفتی میخوای باهاش حرف بزنی؟!!
ییبو:اوهوم
جان:خواهش میکنم اینکار نکن اون بچه هنوز یک روزه اومده ،خب از تو خجالت میکشه هنوز هضم نکرده تو پدرش باشی، برای من هیچ زحمتی نیست اتفاقا من تو همین نصفه روزی که باهاش بودم حس میکنم عاشقش شدم
YOU ARE READING
Sugar Daddy
Romanceسلام قشنگام با فیک جدید در خدمتتونم داستان پسر ۱۸ساله ای که به دنبال آرزوش از شهرش به سئول میاد.... این داستان به درخواست خواننده ها با سه ورژن اپ میشه Minv_jikook_yizhan این ورژن: yizhan 📗Name; sugar daddy Couple:#yizhan ganer: fluff/romance/smu...