Sugar Daddy 18

185 56 67
                                    

دم باشگاه ایستاده و از استرس پاهاشو تکون میداد. نگاهی به ساعت مچیش انداخت:دیر کرده بود


با صدای لاستیک ماشین سرشو بلند کرد بنز مشکی رنگشو می‌شناخت.

بدون اینکه متوجه باشه بقیه دارن نگاش میکنن سمت ماشین رفت.

خواست سوار بشه که راننده زودتر ازش پیاده شد و در براش باز کرد.

با خجالت سرشو چرخوند و دید چند جفت چشم با تعجب بهش خیره شدن.

بدون معطلی سوار شد و خدا خدا کرد راننده زودتر حرکت کنه.

سرشو عقب چرخوند و نگاه دوباره ای انداخت.

جان:کاش یه جای دیگه قرار میزاشتیم

ییبو گنگ نگاش کرد:چرا؟!

جان:مگه ندیدین چطوری داشتن نگام میکردن!

ییبو:کیا رو‌میگی؟

جان:هم کلاسیام حقم دارن تعجب کنن 

ییبو:به چه چیزایی فکر میکنی،خب فکر میکنن بابات اومده دنبالت

جان برای یک لحظه سکوت کرد نمیدونست چرا هر بار که از زبون ییبو اینو می‌شنید قلبش یه جوری میشد ولی خیلی به حسش اهمیت نداد و زد زیر خنده:آره حتما، آخه کدوم پسریه که باباش پولدار و ماشین بنز داره بعد هر روز میخواد زودتر از باشگاه بزنه بیرون تا از اتوبوس جا نمونه از همه مهمتر باشگاهم تمیز می‌کنه.

ییبو سرشو سمت پنجره برگردوند نمی‌دونم شاید حق با تو باشه ولی خب خیلی به حرف دیگران اهمیت نده و زندگی خودتو بکن.

اصلا اگه ازت پرسیدن بگو پسر بدی بودمو بابام داره تنبیهم میکنه.

اصلا ییبو میفهمید داره چه حرفایی به این بچه میزنه!!!! از قصد میکرد یا واقعا متوجه نمیشد چه چیزایی داره میگه. 

جان متوجه نبود ولی صورتش شبیه لبو قرمز شده بود هر چقدر میخواست مثبت فکر کنه ولی بازم نمیتونست، جدیدا از دست خودش کلافه بود اصلا اون چرا باید با این حرفا سرخ میشد،چرا قلبش باید بهش واکنش نشون میداد،همش تقصیر تاثیر حرفاو داستانایی بود که هم دانشگاهیاش تعریف میکردن.

سعی کرد افکارشو کنار بزاره و انگار که نه انگار حرف ییبوو شنیده.

جان:حالا قراره کجا بریم؟

ییبو:از من میپرسی؟! تو منو کشوندی حالا میگی کجا قراره بریم؟

جان:خب پس من باید بگم کجا بریم، میریم سمت بهترین فروشگاه سرویس خواب کودک

ییبو:بنظرت واقعا لازمه سرویس خواب عوض کنیم؟

جان سرشو با تأسف تکون داد:شما هیچی از بچه ها نمیدونید معلومه که لازمه اون یه دختر بچه س، باید اتاقش با رنگهای شاد تزیین بشه.

بعد دستاشو از ذوق بهم کوبید:وای خیلی هیجان زدم تا زودتر ببینمش همیشه دوست داشتم یه خواهر کوچیکتر داشته باشم.

ییبو با دیدن ذوقش لبخندی زد ولی تو دلش آشوب بود اون قرار بود چطور پدری بشه.

بعد نیم ساعت به محل مورد نظر رسیدن. حالا توی طبقات مشغول دیدن مدلهای مختلف سرویس خواب بودن.

جان جلوی یکی از مدلا توقف کرد.

مسئول فروش با خوشرویی سمتشون اومد:خیلی خوش اومدین چطوری میتونم کمکتون کنم؟

جان:راستش من دنبال یه سرویس خواب برای دختر بچه میگردم، دوست دارم اتاق خوابشو با تم صورتی و آبی دیزاین کنم.

فروشنده:چه انتخاب خوبی معلومه خیلی خوش سلیقه هستین ولی کاش با خودش میومدین تا اونم نظرشو بده.

جان:خودش هنوز نیومده

فروشنده دستشو جلوی دهنش گذاشت:اوه منو ببخشید پس هنوز بدنیا نیومده... 

رو‌کرد به ییبو:کاش همسرتون همراه شما میومدن.

جان:من اومدم

فروشنده اخم مبهمی کرد:شما؟؟؟منظورتون اینه شما همسر ایشون هستین؟

ییبو و جان هم زمان با هم به سرفه افتادن. 

جان از خجالت تمام صورتش سرخ شد ییبو ولی زودتر خودشو جمع و جور کرد:منظورش اینه به جای همسرم اومده.

فروشنده چند بار تعظیم کرد:عذر می‌خوام اصلا نباید سوال بیمورد می‌پرسیدم بفرمایید انتخاب کنید

جان که حسابی خجالت کشیده بود از کنار فروشنده گذشت. 

بالاخره بعد از یکساعت گشتن انتخاب کرد، رو به فروشنده گفت:سفارشمون باید تا فردا آماده بشه.

فروشنده:فردا!!!!! اما این امکان نداره.

ییبو:ببنید خانم می‌دونم خیلی مشکل ولی ما فرصت نداریم حتما باید تا فردا آماده باشه من حاضرم دو برابر قیمتش هزینه کنم.

فروشنده با شنیدن دوبرابر دو دل شد میتونست پورسانت خوبی از مدیر فروشگاه دریافت کنه.

فروشنده:اجازه بدین با رییسم مشورت کنم.

با خوشحالی از فروشگاه بیرون زدن

ییبو:باید لباسم براش بخریم؟

جان:حتما ولی با خودش میایم ما که از سلیقش خبر نداریم.

توی ماشین نشسته و سمت خونه حرکت میکردن.

جان نگاهشو از پنجره گرفت و به ییبو که تو فکر بود داد‌

جان:آجوشی به چی فکر می‌کنی؟

ییبو:به پس فردا نمی‌دونم باید چیکار کنم

جان دستشو روی دست ییبو گذاشت.

با حس دست جان ضربان قلبش ناخواسته بالا رفت. چرا از لمس پسر خوشش اومده بود به خودشو افکار پلیدش لعنت فرستاد جان قطعا از اینکار هیچ منظوری نداشت.

Sugar Daddy Where stories live. Discover now