The purple one

147 23 18
                                        

Ocean
2:16 pm. Monday

بالاخره مدرسه رو با تمام استرس و ترس برای لو رفتن اون چیز کوفتی توی کیفش تموم کرده بود و حالا داشت تو کوچه های پیچ در پیچ اون محله ی عجیب و غریب قدم می‌زد تا به مقصدش برسه‌.

با حس ویبره ی موبایل تو جیب شلوارش اون رو بیرون اورد‌.
یه پیامک از طرف تونی.

Omnivorous : هی کجایی؟
2:17 p.m

دور برش رو چک کرد و بعد با دست های عرق کرده و سردش تایپ کرد:

You: نزدیکم.
2:17 p.m

نمی‌دونست چرا اما حس بدی داشت. احساس می‌کرد قراره اتفاق بدی بیوفته.
آخه اوشن و چه به مواد پخش کردن!..
اگه گند می‌زد.. کارش تموم بود.

کمی بعد پیامک دیگه ای دریافت کرد.

Omnivorous: حواست رو جمع کن. شیفو میگه اون هان حرومزاده چند نفرو فرستاده دنبالت..
2:18 p.m
عالی شد..همینو کم داشت.

زیر لب لعنتی فرستاد و دور و برش رو نگاه کرد.
حالا نه‌ تنها باید نگران دستگیر نشدنش میبود، باید خدا خدا میکرد زنده بمونه.

You: مسلحن؟..
2:18 p.m

نمیدونست چرا همچین چیزی‌ پرسیده.
ترسیده بود؟..قطعا.
ازین که اومده بود پشیمون بود؟..خب..اره. اما اینجوری نبود که چاره ی دیگه ای داشته باشه.


Omnivorous: دیوونه شدی؟؟ معلومه که نه.
کی اسلحه میگیره دستش راه میوفته تو سطح شهر؟..
2:18 p.m

Omnivorous: اگه مواد دست پلیس بیوفته به ضرر اونها هم هست. یادت رفته؟..
2:19 p.m

دونستن اینکه مرد ها حداقل مسلح نبودن کمی حالش رو بهتر کرد. اما بازم کارش ساخته بود..

"دو حالت وجود داره‌. یک: فرار میکنی و در نهایت محاصرت میکنن. که در این حالا امکان زنده موندت کمه.. دو : مثل بزدل ها مواد و دو دستی تقدیمشون میکنی. شاید از جونت بگذرن اما شیفو همچین کاری نمیکنه.."

توی دلش به زمین و زمان فحش میداد و همه رو لعنت می‌کرد.
اگه بومگیوی چلاق زخمی نمیشد الان اون مجبور نبود
این کارو انجام بده‌.

این وظیفه ی اوشن نبود. حتی مناسبش هم نبود.
اون زود مضطرب میشد و الان..قلبش تو گلوش می‌زد.
به مسیرش توی کوچه ها ادامه داد.
عرق سرد از پشت گردنش روی ستون مهرش سر میخورد و با فشار انگشت هاش روی کیف هر لحظه بیشتر می‌شد.

کم کم صدای پای شخصی رو حس کرد که پشت سرش راه میومد و هر لحظه نزدیک تر میشد.

"لعنتی..! به این زودی رسیدین عوضیا؟.."

Ocean Where stories live. Discover now