Seoul

307 23 20
                                    

2023/4/13
*زمان حال*
Minho
3:28 pm. Sunday

روی صخره ی همیشگیش نشسته بود.
به پاهای اویزون شدش نگاهی انداخت که چطور با جریان باد تاب می‌خوردن. چطور به دیواره ی صخره ساییده می‌شدن و خرده سنگ های چسبیده بهش رو همراه با جریان توی اب میریختن.

صدای برخوردشون رو دوست داشت.
صدای آب..
طوری که به آرومی با جریان باد حرکت میکرد و موج های کوچیکش رو به هر طرف میفرستاد.

نمیدونست چرا اونجوری لب یه صخره ی بلند لم داده و پاهاش رو تاب میده.
قطعا خطرناک بود..مگه نه؟
خطر..
مدتی بود که همراهیش میکرد.

نمیتونست بگه دلش برای زندگیش قبل از همه ی این جنجال ها تنگ نشده.. شده بود.
اما تو عمیق ترین نقاط قلبش..میدونست با تمام مشکلات و درد هایی که مجبور به تحملش بود، باز هم دوستش داشت.

زندگی همینه، مگه نه؟..
از دست میدی تا بدست بیاری..گم میشی تا پیدا کنی..
مینهو هم پیدا کرده بود. زمانی که سردرگم تر از همیشه بود..
از دست داده بود تا بدست بیاره.
بدست بیاره و..دوباره از دست بده..

بعد از اون..
بار و بار ها فکر کرده بود، شاید مقصر همه ی اینها خودش بود.
نتونست از چیزی بدست آورده بود به خوبی مراقبت کنه.

بعد از اون..
عادتش شده بود اونجا بشینه و دریا رو تماشا کنه.
سرش رو پایین بندازه و به عمق آب چشم بدوزه.
نمی‌دونست دلیلش چیه..اما وقتی عمیق نگاه میکرد..فقط برای چند لحظه..حس میکرد چشم هاش رو میدید.

نفس حبس شدش رو فوت کرد و به بخار خارج شده از لب هاش چشم دوخت.
مدت زیادی بود که با خاطر اون پسر گرم بود. گویی بخار خارج شده از لبهاش از گرمای وجودش میومد؛ نه از سرمای هوا.

شاید از نظر بقیه نگران کننده به نظر می‌رسید.. اما مینهو بعد از این همه وقت هنوز هم با تصور اون زندگی میکرد..
با اینکه اون‌رو کنارش نمیدید، صداش رو نمیشنوید یا جوابی از جانبش دریافت نمی‌کرد..
همه‌ی حرف هاش رو میزد.
تمام توجهش رو به تصویری از پسر که تو ذهنش حک کرده بود میداد..
مهم نبود بقیه چی بگن. مینهو حسش میکرد.

امروز هم از اون روز هایی بود نیاز داشت بگه. حرف هاش، افکارش، چیز هایی که تو لایه های مغزش انباشته شده بودن.
نیاز داشت همشون رو با نفس عمیقی بیرون بریزه و تصور کنه پسر همچنان کنارشه.

لب هاش رو کمی از هم فاصله داد و هوای سرد رو توی ریه هاش کشید.

_ امروز فارغ‌التحصیل شدم هیونگ..هیجان انگیزه، مگه نه؟

میدونست قرار نیست جوابی بشنوه.. اما اهمیتی نداشت. مینهو نیازی به جواب نداشت. تا زمانی که مطمئن بود پسر یه جایی اون بیرونه..نفس میکشه..قدم میزنه..
براش کافی بود.
شاید اون هم الان داشت دریا رو نگاه میکرد..
با تصورش لبخند تلخی زد و ادامه داد:

Ocean Where stories live. Discover now