"کوک بیشتر از درد جسمی ای که به لطف تهیونگ روی بدنش ایجاد شده بود درد روحی داشت با حرفایی که اون مرد بی رحم بهش میزد قلبش و غرورش میشکستن و مجبور بود چیزی نگه و این از همه بدتر بود بدون اینکه مسکن بخوره روشو کرد اونورو سعی کرد کمتر اشک بریزه و فقد بخوابه"
+ کوک
"جوابش رو نداد یعنی نمیتونست با بغضی که روی گلوش سنگینی میکرد"
+ کوک ( با هشدار )
"برگشت سمتش و چشماش اشکی بود"
+ هر کاری کردم نتیجه ی کار خودت بود پس الکی آبغوره نگیر ! الانم پاشو قرصت رو بخور
-مهم نیست دردم خوب میشه(با بغض)
+ گفتم بلند شو بخور قرصت رو
-نگران نباشین سگتون فردا خوب از مهموناتون پذیرایی میکنه نیازی به رسیدگی نداره(بغض)
" ته رفت بالا سرش و به زور بلندش کرد و قرص و آب رو بخوردش داد "
+ حتما دوست داری زور بالا سرت باشه ؟ و یچیز دیگه
-چه چیزی؟(اروم و بغض)
+ دیگه نیازی نیست لباس بپوشی حتی لباس زیر
هر وقت خودم صلاح بدونم میگم بپوش پس دیگه نیازی به لباس نداری ( با پوزخند ادامه داد ) البته تو که به لباس نپوشیدن عادت داری
-اره چون من ی سگ خرابم باشه میدونم(بغضش بیشتر شد)
" ته کلافه چشم هاش رو بست و بلند شد "
+ استراحت کن. شب بخیر
"کوک هیچی نگفت و روشو کرد اونورو خوابش برد
ته رفت بیرون .. سردرگم بود
نمیدونست چیکار باید بکنه
اون رفت توی اتاقش و با ذهن شلوغ خوابید
صبح شده بود و کوک به خاطر نور افتاب و دردی که داشت از خواب بیدار شد"
YOU ARE READING
body shop
Fanfictionکوک توی بادی شاپ مثل همیشه داشت برای مشتری هاش شیک میزد و دنس میله میرفت که تهیونگ رئیس بادی شاپ توجهش به کوک جلب میشه