Body shop
Part 9
"کوک کپ کرده بود و نمیدونست چی بگه و همه ی خاطراتش رو یادش اومد اون پسر بزرگتری که باهاش توی عمارت بازی میکرد و بهش میگف اوپا اونی که خیلی دوسش داش
ناخواسته اشکاش اومد"
+ خیلی عوض شدی کوک ! طوری که هرکاری میکنم حتی نمیتونم ببوسمت( با صدای گرفته و خش دار )
-من...مجبور بودم اوپا...مجبورم کردن(با اشک)
+ ساکت شووووو( با داد ) فقط ینفر میتونست من رو اوپا صدا کنه اون هم کوک خودم بود نه توی عوضی ( با گریه و داد )
"کوک ترسید و گریش گرفتو پاشد دویید رف توی اتاقو به روی شکم روی تخت دراز کشیدو گریه کرد
ته سرش رو گذاشت روی میز و به حال خودش گریه کرد
نمیدونست باید چیکار کنه
کوکم بلند گریه میکرد جوری که صداش از اتاق میرف بیرون
ته شیشه مشروبش رو تا آخر خورد و بلند شد و با حالت مستی و عصبی به سمت اتاق کوک رفت و درو باز کرد
کوک رو دید که همچنان در حال گریه بود"
+ بل...بلند شو
"کوک با گریه بلند شد"
+ بگو .. همچیو بهم بگو
-من..هق..من وقتی مامان بابام مردن بابای تو منو بزرگ کرد همه فک کردن بابات مرده ولی زندس و در اصل اون منو بزرگ کردش و منو از اتیش سوزی نجات داد ولی مجبورم کرد 15 سالگیم برم تو بادی شاپ و واسه پسرا شیک بزنم و دنس میله یاد بگیرم و از اینجور کارا ولی باور کن تاحالا نذاشتم هیچ پسری منو بکنه حتی با انگشتم نذاشتم واردم کنن این کاراییم که میکنم فقد به خاطره این بوده که دستیاره بابات نره گزارش منو به بابات بده تا دوباره منو زندانی کنه و بهم اب و غذا نده هق هق
"کلماتش پر از صداقت بود و با گریه همه چیز رو توضیح داد"
YOU ARE READING
body shop
Fanfictionکوک توی بادی شاپ مثل همیشه داشت برای مشتری هاش شیک میزد و دنس میله میرفت که تهیونگ رئیس بادی شاپ توجهش به کوک جلب میشه