1

1.7K 134 5
                                    

با حس نور سفید رنگی که مستقیم به چشم هاش میخورد، چشم‌هاش رو باز کرد با برخورد مستقیم نور دوباره چشم‌هاش رو بست، با صدای مردی که گفت:
- صدای من رو میشنوی؟
به آرومی چشم‌هاش رو باز کرد و لب‌هاش رو به سختی از هم‌ جدا کرد و گفت:
- من کجام؟
مرد بی توجه به سوالش پرسید:
- درد داری؟
با این سوال حس سنگینی عجیبی تو دست راستش بهش دست داد، سعی کرد بلندش کنه که درد بدی تو دستش پیچید و نالید:
-آخ، دستم...
چراغ قوه رو خاموش کرد و یادداشت هایی روی برگه نوشت و پرسید:
-میتونی بگی چه اتفاقی برات افتاده؟
پسر بی توجه به سوال دکتر چشم‌هاش رو با درد بست و روش رو به طرف مخالف برگردوند. ادامه‌ی یادداشتش رو نوشت و رو به پرستار گفت:
- میتونید به دکتر بگید بیاد برای معاینه.
و از اتاق خارج شد، موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و بعد از گرفتن شماره‌ی کسی که امیدوار بود این بار کمکی ازش بر بیاد منتظر پیچیدن صداش تو گوشی شد.بعد از چند بوق صدای مرد تو گوشی پیچید:
- باز چی از جونم میخوای؟
لبش رو گزید و گفت:
- میتونی بیای بیمارستان؟ می‌خوام باهات مشورت کنم.
مرد پشت خط با لحن مشکوکی پرسید:
- در چه مورد؟
دستش رو دو طرف شقیقه‌هاش گذاشت و گفت:
- بیای خودت میفهمی!

با قطع شدن تماس نگاهی به گوشی انداخت و غرغرکنان گفت:
- تف به روت بیاد یونگی!
و با بی میلی از رخت خواب بیرون خزید. به سمت سرویس بهداشتی رفت و بعد از شستن صورتش نگاهی به ساعت انداخت، ۷ صبح بود و این که خواب نمونده رو مدیون یونگی بود. از پله ها پایین رفت و مستقیم به سمت آشپزخونه راه افتاد، نون تستی از بسته بیرون کشید و در حالی که روش رو با نوتلا می‌پوشوند فریاد زد:
- هی مینی، خواب موندی؟

جیمین که با کوله‌پشتی بزرگش از پله ها پایین می‌دوید با عجله به سمت آشپزخونه اومد و تهیونگ با حس رایحه‌ی سیب سبز با لبخند نون تست رو به دستش داد و گفت:
- هی سیب کوچولو، حواست باشه، تا دیر وقت قرار نیست تو اون سالن بمونی! پس میخوام قبل از تاریکی هوا خونه باشی، مفهومه؟
جیمین در حالی که یک پاش رو روی زمین می‌کوبید گفت:
- ته من دیگه نوزده سالمه! به سن قانونی رسیدم انقدر اذیتم نکن!
تهیونگ‌ اخم‌های‌ ساختگیش رو تو هم کشید و گفت:
- یا زود میای، یا در اون سالن رو به کل میبندم! نظرت چیه؟

جیمین نق نق کنان گفت:
-  تو واقعا عذابم میدی! حیف که جذاب ترین آپای دنیایی وگرنه...

تهیونگ خیز کوتاهی به سمت پسرش برداشت و گفت:
- وگرنه چی؟ هوم؟
جیمین قهقهه بلندی زد و گفت:
- وگرنه به حرفت گوش نمیدادم ... نمیخوام وقتی برگشتم خونه‌ رو با بوی سوخته یکی کرده باشی.

تهیونگ چشم‌غره ای به سمتش رفت و گفت:
- بدو، برو دیرت شد...
جیمین با دو به سمت در رفت و گفت:
- بای‌ بای
تهیونگ با لبخند سری تکون داد و گفت:
- بدو برو
با صدای بسته شدن در متوجه رفتن پسرش شد قهوه‌ ای برای خودش آماده کرد و همونطور که داشت می‌خوردش به سمت اتاقش رفت، یک دست لباس آماده کرد و روی تخت گذاشت تا بپوشدشون، فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و مشغول حالت دادن موهاش با سشوار شد. همیشه روی نظم و آراستگی حساس بود و هیچ جوره نمیتونست قبول کنه که خودش یا جیمین نامرتب بیرون برند، حتی اگه بی حوصله بود. لباس‌هاش رو برداشت و مشغول پوشیدنشون شد. عطر خوشبویی به خودش زد و از پله ها پایین رفت، سوییچ ماشینش رو برداشت و از خونه خارج شد و بعد از سوار ماشین شدن به سمت بیمارستان حرکت کرد، یونگی از دوست های قدیمی‌ش بود و پزشک مخصوص پزشکی قانونی بود. و این که حالا سراغش رو گرفته بود کاملا برای تهیونگ آشنا به نظر میومد. تقریبا هربار یونگی زنگ می‌زد و با بهونه های مختلف به بیمارستان می‌کشیدش تا یه بیمار بهش معرفی کنه، اما تهیونگ خیلی سال بود که دیگه تصمیمی برای مداوای بیمارها نداشت و همون تدریس کردن تو دانشگاه رو ترجیح میداد. به خودش که اومد حس کرد بوی چوب سوخته کل ماشین رو برداشته، نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
- هی آروم باش، مثل همیشه فقط ردش میکنی همین! نیازی نیست عصبی باشی...
با صدای خرخر عصبی گرگش نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- آره میدونم... محاله قبول کنم، دیگه به هیچ‌عنوان روحیه‌ی انجام این کارهارو ندارم...
جلوی بیمارستان نگه داشت، چند نفس عمیق دیگه کشید تا رایحه‌ش رو کنترل کنه و بعد به سمت بیمارستان راه افتاد.
مدتی بعد مقابل یونگی توی اتاقش نشسته بود. یونگی لیوان شربتی روی میز گذاشت و گفت:
- اوضاع چطوره؟ همه چیز خوبه؟
تهیونگ‌پای راستش رو روی پای چپش انداخت و گفت:
- آره خوبه، البته که بحث های همیشگی رو با جیمین داریم... میدونی اون تو سن حساسیه و شاید من... نمیدونم ولی شاید یه کم پیرشدم   درکش نمیکنم!
یونگی قهقهه بلندی زد و گفت:
- اوه جیمین... اون پسر... به عنوان یه امگا یه کمی سرکشه! از اول بچه‌ی خاصی بود. مگه نه؟! این که چیز جدیدی نیست!

The fifth senseWhere stories live. Discover now