چشم هاش تازه گرم شده بود که صدای زنگ آیفون باعث شد تو جاش بپره صدای تهیونگ که گفت:
- هی هی جیمینا! نترس چیزی نیست یونگیه! شما دوتا چرا اینجا خوابی...
-آپا!
با صدای هایجین که مثل جیمین منتظر و نیمه بیدار بود حرفش رو قطع کرد و متعجب رو به جیمین گفت:
- اوه شما دوتا خبر نداشتید که شب نمیاد؟

با ناراحتی سری به علامت منفی تکون داد، پس تهیونگ خبر داشت؟ یونگی گوشیش رو چک کرده بود و متوجه اون همه تماس از سمت جیمین نشده بود؟ یعنی انقدر براش بی اهمیت بود؟ یونگی با هایجینی که تو بغلش سفت بهش چسبیده بود وارد خونه شد و متاسف گفت:
- واقعا متاسفم شمارو هم اذیت...

چشم هاش تار تر از اون میدید که بتونه اون اشک های لعنتی رو کنترل کنه، با سرعت به سمت اتاقش رفت و خودش رو تو اتاق انداخت، یونگی و تهیونگ با تعجب به هم نگاه کردند، یونگی با گیجی گفت:
- چی شد یهو؟!
هایجین با اخم های تو همی از بغل پدرش کمی عقب کشید و گفت:
- تو نگرانمون کردی آپا... من و چیم چیم تا صبح نخوابیدیم... حتی... حتی...
نگاهی به تهیونگ انداخت و صداش رو پایین تر برد و تو گوش یونگی گفت:
- خودم دیشب دیدم داشت گریه‌ می‌کرد!

یونگی با چشم های گشاد شده گفت:
- اوه هایجین حتما دلیل دیگه ای داشته!
هایجین سرش رو به علامت منفی تکون داد و باز هم تو گوش پدرش گفت:
- آخه اسم تو رو گفت!
یونگی با ابروهای بالا پریده ای گفت:
-چی گفت؟!
- فاک یو مین یونگی
هایجین چیزی که شنیده بود رو بدون این که بدونه یعنی چی تکرار کرده بود و یونگی با چشم هایی گرد شده به دخترش نگاه کرد که هایجین گفت:
- فکر کنم میدونم معنیش چیه آپا!
یونگی آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- معنیش... خب اون چیه؟
هایجین لبخند کمرنگی زد و گفت:
-یعنی کجایی مین یونگی؟
یونگی لبخند زوری زد و گفت:
- اوه احتمالا آره!

تهیونگ که از گوش دادن به پچ پچ‌های پدر و دختریشون خسته شده بود گفت:
- میرم پیش جیمین!
که یونگی هایجین رو زمین گذاشت و با عجله گفت:
- میشه من برم؟ فکر کنم  من نگرانش کردم. باید عذر خواهی کنم...
تهیونگ سری تکون داد و باشه‌ی کوتاهی گفت و رو به هایجین گفت:
- میای بریم جونگکوک رو بیدار کنیم؟
هایجین با گونه هایی که صورتی شده بودند لبخند زد و گفت:
- بله عمو
. و به سمت پله ها پا تند کرد و فریاد زد:
- فاک یو جونگکوک، فاک یو؟
تهیونگ با چشم های گشاد شده و یونگی با لبی که در حال گاز گرفتنش بود به شاهکار جیمین زل زد و سری تکون داد و به سمت اتاق جیمین رفت.

تقه ای به در زد که هیچ‌جوابی نگرفت اگه قرار بود چیزی غیر از این باشه واقعا عجیب می‌شد، اون جیمین بود سرتق ترین و لج باز ترین امگای دنیا!
یونگی سرفه‌ی مصلحتی کرد و در رو باز کرد، عطر سیب ترش به صورتش خورد و بی اختیار نفس عمیقی کشید. وارد اتاق شد و جیمین رو در حالی که تو مچاله ترین حالت ممکن بود کز کرده گوشه‌ی اتاق دید، شونه‌هاش می لرزیدند، اون داشت گریه می‌کرد؟!
با ناراحتی به سمتش رفت و کنارش روی زمین نشست، جیمین که رایحه‌ی ضعیف آشنا و مست کننده‌ی ویسکی مورد علاقش رو حس کرده بود در حالی که هنوز هق هق می‌کرد سرش رو بالا آورد و یونگی رو دید که تو نزدیک ترین حالت به خودش درست کنارش روی زمین نشسته. اشک هاش رو با پشت دست پاک کرد و با بینی سرخ شده به زمین خیره شد. یونگی بی مقدمه گفت:
- سر خاک کیونگ‌می...
جیمین تو حرفش پرید و گفت:
- برام مهم نیست!
یونگی نگاه حق به جانبی بهش انداخت و گفت:
- پس چرا داری گریه میکنی؟
جیمین همونطور که به زمین خیره بود زمزمه کرد:
- چون احمقم.
یونگی نفس عمیقی کشید و درست رو به جیمین نشست و گفت:
- هی پارک جیمین، خوب گوش کن... من دیشب به پدرت خبر دادم که نمیام!
جیمین با صدای آرومی گفت:
- اونی که بهت هزاربار زنگ زد پدرم نبود، من بودم!
یونگی نگاهی به موبایلش انداخت، راست میگفت بیشتر از سی تا تماس از جیمین داشت و پنج تماس از تهیونگ... اما آخرین چیزی که دیده بود تماس تهیونگ بود و بهش پیام داده بود!
با شرمندگی گفت:
- متاسفم جیمین من تماس هات رو ندیده بودم!

The fifth senseWhere stories live. Discover now