31

628 105 13
                                    

خودش رو، روی کاناپه بار ولو کرد و به بارتندری که برای گرفتن سفارش اومده بود گفت :
- چهار شات تکیلا. پسر سری تکون داد و از اونجا دور شد.
با بی حوصلگی مشغول در آرودن کتش بود از وقتی که مرخصیش بابت مرگ کیونگ می  تموم شده بود سرهنگ ازش خواسته بود تا یه مدت کارهای دفتری انجام بده و این براش عین شکنجه بود. ترجیح میداد با نیروهای کره شمالی درگیر بشه اما پشت میز نشینه اما فعلا چاره‌ای نداشت چون نمیتونست و نمیخواست که برادرش و هایجین رو تنها بذاره و از طرفی قضیه جونگکوک هم این اجازه رو بهش نمیداد که بره دنبال کار اصلی خودش.
- میتونم اینجا بشینم؟
سرش رو بالا آورد و با دیدن پسر مو قرمزی که با لبخند نگاش میکرد، اخماش رو تو هم کشید و گفت:
- یادم نمیاد باهات قرار داشته باشم؟!
پسر دستش رو لای موهاش فرو برد و لبخندش رو پر رنگتر کرد و گفت:
- نمیدونستم از قبل باید وقت بگیرم!
جین بی حوصله نگاهش رو از پسر گرفت و گفت:
- برو جای دیگه تورت رو پهن کن امشب اینجا چیزی گیرت نمیاد.
پسر خواست حرف دیگه‌ای بزنه که با شنیدن صدایی، کنجکاو به پسری که کنارش ایستاد نگاه کرد.
- فکر کنم گفت اینجا چیزی گیرت نمیاد درسته؟
پسر مو قرمز چشم غره‌ای رفت و به سمت دیگه بار راهش رو کج کرد.
سوکجین بی حوصله نگاهش رو به سمت دیگه‌ٔ بار داد و گفت:
- گیر تو هم چیزی نمیاد.
پسر بزرگتر لبخندی زد و کنارش نشست.
جین نوچی‌ کرد و یکی از شات‌های تکیلا رو یه نفس سر کشید.
پسر بزرگتر خیره به جین بود. میدونست قبل اینکه حوصلهٔ جین سر بره باید حرفاش رو بزنه، زبونش رو، روی لب‌هاش کشید و گفت:
- بابت اون شب من واقعا متاسفم.
جین تک خندهٔ عصبی کرد و شات بعدی رو بالا رفت.
- نمی‌خواستم اینطوری بشه، من... من...
- من اون شب مست بودم و نباید اون کار رو میکردم.پسر کوچکتر گفت و نگاه بی تفاوتش رو به چشم‌های شرمنده نامجون دوخت و ادامه داد:
- اونقدر مست بودم که فکر کردم جائه جلوم نشسته. خودش هم میدونست که اون شب مست نبوده و از اینکه پس زده شده عصبانیه و نمیدونست دقیقا چرا باید عصبانی باشه چون اونکه علاقه‌ای به پسر مقابلش نداشت و مطمئنا اون پسر هم دوستش نداشت.
نامجون با شنیدن این حرفا نگاهش رنگ تعجب گرفت، رفته رفته خشم جایگزین تعجب تو نگاهش شد با خشم بازوهای پسر کوچکتر رو گرفت و به سمت خودش کشیدش و تو چشم‌های متعجب پسر زل زد و گفت:
- تو عوضیترین آدمی هستی که به عمرم دیدم و به شدت اون رو به عقب هل داد و با قدم‌های بلند خودش رو به خروجی بار رسوند. به محض اینکه هوای سرد بیرون به صورتش خورد تونست نفس بکشه. باورش نمیشد، باورش نمیشد اون پسر همچین کاری باهاش کرده باشه. یعنی تموم مدتی که داشت میبوسیدش و لمسش میکرد اون رو جائه میدیده؟!
تک خنده عصبانی کرد، سرش رو به سمت آسمون بالا گرفت و از ته دل فریاد زد.

***

در عرض دو روز همه چی خراب شده بود، پوزخندی زد و به این فکر کرد که کی مسبب این اتفاق بوده. مسیر خونه‌‌ٔ یونگی رو در پیش گرفت، جیمین چند ساعتی رو برای ملاقات دوستش به بیمارستان رفته بود و جونگکوک خونه تنها بود، اصولا باید می‌رفت خونه تا جونگکوک تنها نباشه اما تنها کاری که تونسته بود بکنه این بود که دوربین‌های اطراف خونه رو روی موبایلش فعال کنه و خودش راه خونهٔ یونگی رو در پیش گرفت. ماشین رو پارک کرد و سرش رو به فرمون تکیه داد و به این فکر کرد که چطور شد که به اینجا رسید؟! نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد و از ماشین پیاده شد و زنگ آیفون رو زد. یونگی آیفون رو زد و هایجین با ذوق به سمت در دوید و بازش کرد. تهیونگ با دیدن هایجین لبخندی زد و خم شد و دختر کوچولو بغل کرد و تو گردنش نفس کشید بلکه بوی نوتلا کمی آرومش کنه. تو این دو روز تهیونگ زیاد به خونهٔ یونگی میومد و با کاری که یونگی با جیمین کرده بود دیدن تهیونگ واقعا معذبش می‌کرد. تهیونگ گازی از لپ هایجین گرفت که صدای جیغش رو درآورد و انقدر دست و پا زد تا مرد بزرگ‌تر گذاشتش زمین و به سمت اتاقش فرار‌ کرد. تهیونگ لبخند خسته‌ای زد و گفت :
- یادته تو هم همیشه لپ‌های جیمین رو گاز می‌گرفتی و صداش رو در میاوردی؟
یونگی با یادآوری اون خاطرات لبخند غمگینی زد و سری به تایید تکون داد.
تهیونگ به سمت مبل تکی راه افتاد و گفت:
- جونگکوک خونه تنهاست... نمی‌خواستم برم خونه.
یونگی آهان کوتاهی گفت و در حالی که با خودش کلنجار می‌رفت پرسید:
- جیمین... کجاست؟
تهیونگ روی مبل ولو شد و در حالی که نگاهش به صفحه گوشی خیره بود گفت:
- بیمارستانه ملاقات دوستش تا یه ساعت دیگه برمیگرده.
یونگی سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت و دو تا قوطی آبجو برداشت و به سمت پذیرایی رفت و روی مبل مقابلش نشست. قوطی آبجو رو جلوی دوستش گذاشت و یه قلوپ از قوطی خودش خورد، تهیونگ نگاهش رو از صفحه‌ی گوشی گرفت و گفت:
- اوضاعم بدجوری بهم ریخته یونگی... اون امگای احمق...
یونگی سوالی پرسید:
- کی رو می‌گی؟
تهیونگ از زیر مژه‌هاش نگاه نسبتا ترسناکی بهش انداخت و گفت:
- مگه امگایی بجز یونجی هست که احمق باشه؟!
یونگی سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- فکر نکنم... خب، چی شده؟
آبجوش رو بالا آورد و کمی ازش نوشید و گفت:
- چند روز پیش دیدمش... اصرار داره با جیمین ارتباط برقرار کنه، تازه یادش افتاده مادرش باشه. امروزم باز تماس گرفته بود..
یونگی پوزخندی زد و گفت:
- خودت هم می‌دونی، جیمین حتی آدم هم حسابش نمی‌کنه، چه برسه به مادر!
تهیونگ کلافه گفت:
- همچنان معتقده من چون یه امگا بوده ترکش کردم...
یونگی پوزخند پررنگی زد و گفت:
- چه اهمیتی داره که چه نظری داره؟ قضیهٔ شما خیلی وقته تموم شده تهیونگ.
تهیونگ کمی پیشونیش رو فشرد و گفت:
- این که چه نظری داره برام مهم نیست اما اگه این حرف رو تو مخ جیمین کنه چی؟ اگه بهش بگه پدرت از امگاها متنفره چی؟!
یونگی کمی از آبجوش نوشید و گفت:
- جیمین احمق نیست!
تهیونگ تکیه‌اش رو به پشتی مبل داد و گفت:
- آره... نیست اما... دیگه جیمین سابق هم نیست!
یونگی کنجکاو کمی جلو اومد، نکنه تهیونگ هم حس کرده بود جیمین داره وقتش رو با آدم‌های مختلف میگذرونه؟ نمی‌دونست چرا ولی این مساله تا حدودی براش مهم شده بود و دلش نمی‌خواست این اتفاق بیفته، اما تهیونگ با حرفی که زد فقط باعث شد با خجالت عقب بکشه،
- حس می‌کنم تو دانشگاه براش قلدری میکنن، تو ندیدیش ولی دو روز پیش دیدم گوشه لبش زخم شده، فکر کنم یکی زده بود تو صورتش...
طعم خون رو کاملا تو دهنش حس کرد، بی اختیار لپش رو گاز گرفته بود، چیکار کرده بود با لب‌های جیمین که پدرش فکر می‌کرد کتک خورده؟
تو دلش لعنتی به خودش فرستاد و سعی کرد به خودش مسلط بشه، تک سرفه‌ای کرد و گفت:
-چرا ازش نپرسیدی چی شده؟
تهیونگ نگاه غمگینش رو بهش دوخت و گفت:
- گفت با صورت خورده زمین...
یونگی آهان کوتاهی گفت و تکیه‌اش رو به صندلی داد، تهیونگ دوباره کمی از آبجوش خورد و گفت:
- من خیلی احمقم... هرچی زحمت کشیده بودم که جونگکوک بهتر بشه، همه‌اشون بخاطر حماقتم خراب شد. درست شبیه روزهای اول شده، افسرده، غمگین، کز کرده تو اتاق و دائما خواب...
یونگی با ناراحتی گفت:
- بخاطر اتفاقی که تو مسبب اصلیش نبودی خودت رو سرزنش نکن، باید دوباره شروع کنی...
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- شاید هم بهتر باشه برای همیشه از این شغل دست بکشم، هر بار یه جوری گند می‌زنم
یونگی با دهنی نیمه باز بهش نگاه کرد و گفت:
- تهیونگ... می‌دونم کار اشتباهی بوده ولی تو که عمدا اینکار رو نکردی... ببین خب اون... اونقدرا هم وحشتناک نبوده! مقصر اون یاروئه نه تو!
تهیونگ لیوانش رو تقریبا روی میز کوبید و گفت:
- اگه عمدا اینکارو نکرده باشم قابل توجیه یونگی! باید به تو هم توضیح بدم؟ چه فرقی داره خودم یا گرگم باهاش چیکار کردیم؟ چه با یه نفر سکس کنی، چه ببوسیش، چه برخلاف میلش لمسش کنی، یه متجاوزی! هیچ فرقی نداره داری چیکار می‌کنی! نیازی نیست برای آروم کردن من، حرفی رو بزنی که خودتم می‌دونی اشتباهه... من حق نداشتم... حق نداشتم بدون اجازه ببوسمش یونگی... لعنت به من.
دست‌هاش رو کلافه روی صورتش گذاشت و گفت:
-حالم داره از خودم بهم می‌خوره... از خودم و اون عوضی که همچین بلایی سرش آورده متنفرم...
دست‌هاش رو از روی صورتش پس کشید ویونگی در کمال ناباوری صورت خیس از اشکش رو دید، تهیونگ داشت گریه می‌‌کرد؟
-اون... اون فکر می‌کنه کثیفه... فکر می‌کنه آدم بدیه و این حس رو من و اون عوضی بهش دادیم...در حالی که اونی که کثیفه منم نه اون...
یونگی با بهت و بی هیچ حرفی به تهیونگ نگاه می‌کرد، راست می‌گفت، چه یه لمس ساده، چه رابطه... فرقی نداشت تجاوز، تجاوز بود و از معنیش چیری کم نمی‌شد... با یادآوری کاری که با جیمین کرده بود آب دهنش رو به سختی قورت داد، نکنه بلایی که سر روح و روان جونگکوک اومده بود سر جیمین هم‌ میومد؟ نکنه جیمین تا آخر عمرش به هر بوسه‌ای همچین واکنش‌هایی نشون می‌داد! با تصور چنین چیزی دست‌هاش روی پاهاش مشت شدند، مگه قرار بود کس دیگه‌ای هم جیمین رو ببوسه؟ چرا تصور چنین چیزی انقدر سخت و سنگین بود براش؟ فک قفل شده‌اش رو به سختی باز کرد و گفت:
- تو... مطمئنی که بخاطر بوسهٔ تو به این حال افتاده؟ شاید بخشی از هیتشه!
تهیونگ کلافه از جاش بلند شد و گفت:
- سر کی رو داریم کلاه می‌ذاریم یونگی؟ هوم؟
و به سمت در پا تند کرد و گفت:
- باید نامجون رو ببینم..
مشغول پوشیدن کفشاش بود که یونگی گفت:
- دنبال جیمین نرو... میخوام در مورد هایجین باهاش حرف بزنم.
تهیونگ سری به تایید تکون داد و با گفتن اسم بیمارستان با عجله از خونه بیرون زد.
با پرستار هایجین تماس گرفت که برای چند ساعت مراقبش باشه و خودش مشغول آماده شدن شد. یه جای کار می‌لنگید، اون بچه نبود که نتونه با احساساتش کنار بیاد!قبل از اینکه با کیونگ می آشنا بشه هر وقت اون بچه اطرافش بود حس‌های مختلفی سراغش میومدن. اما ازدواج با کیونگ می باعث شد شخصی به اسم جیمین رو فراموش کنه و حتی بعد اعتراف جیمین هم هیچ حس خاصی تو وجودش پدیدار نشد چون تقریبا هم سن و سال تهیونگ بود و می‌تونست جای پدر جیمین باشه.هرچند جیمین معتقد بود اونها جفت حقیقی هم هستن خودش به همچین موضوعی باور نداشت. تا همین چند وقت پیش هم جیمین براش مهم نبود اما وقتی برای اولین بار اون رو دست تو دست یکی دیگه دید، احساس کرد حس‌های چند سال پیشش اینبار با قدرتتر دارن خودشون رو نشون میدم طوری که به قرار گذاشتن‌های جیمین حساس شده بود و آدم‌های اطرافش رو چک می‌کرد تا حدودی غیر منطقی بود. حتی چندباری عمدا مسیرش رو دورتر کرده بود تا از مسیر دانشگاه جیمین بگذره و ببینه چی‌کار می‌کنه! و حالا تصور این که اون بوسه بهش آسیب زده باشه، باعث شد خودش رو لعنت کنه... و از اون بدتر چرا تصور بوسیده شدن اون امگای سرتق توسط یه آدم دیگه انقدر براش عذاب‌آور بود؟ باید با جیمین حرف می‌زد، باید اوضاع بهم ریختهٔ بینشون رو درست می‌کرد!
تقریبا نیم ساعت بعد کاملا اتو کشیده و آراسته جلوی بیمارستان منتظر جیمین بود، چند باری باهاش تماس گرفته بود اما جوابی نگرفته بود، در حالی که یه اخم ریز روی ابروهاش بود با دقت به در خروجی بیمارستان نگاه می‌کرد تا مطمئن بشه می‌بیندش، با دیدن جیمین که شل و وارفته از بیمارستان خارج میشد از ماشین پیاده شد و کنار در شاگرد ایستاد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- هی، کیم جیمین.
جیمین سرجاش ایستاد و به عقب برگشت، اخماش رو تو هم کشید و گفت:
- چیزی شده آقای مین؟
یونگی که از این طرز رسمی حرف زدن پسر کلافه بود گفت:
- پدرت گفته بیام دنبالت چون کار داره، زود بیا سوار شو هوا...
- ممنونم ولی راه خونه‌امون رو بلدم و خودم میتونم‌ برم خونه.
یونگی نفس کلافه‌ای کشید و قدمی جلوتر رفت و گفت:
- باید باهم صحبت کنیم.
جیمین نگاهش رو با اخم بهش دوخت و گفت:
-ما که حرفی نداریم بزنیم! خسته‌ام می‌خوام برم‌ خونه...
یونگی که تمام تلاشش رو می‌کرد به خودش مسلط باشه دستش رو به سمت مچ دست جیمین برد و گفت:
- گفتم باید حرف بزنیم...
جیمین دستش رو پس کشید و گفت:
- نمی‌خوا...
- میخوام ازت معذرت خواهی کنم!
یونگی تو حرفش پریده بود و چیزی رو گفته بود که از نظر جیمین هیچوقت قرار نبود اتفاق بیفته.یونگی مغرورتر از این حرف‌ها بود و حالا میخواست ازش عذرخواهی کنه!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- خیلی خب گفتیش حالا برو!
یونگی کلافه دوباره دستش رو گرفت، این بار محکم‌تر فشرد و به سمت ماشین کشیدش، جیمین که این بار اونقدرها هم بی‌میل نبود که دنبالش بره پشت سرش راه افتاد و سوار ماشین شد.
ماشین رو روشن کرد و به سمت پسر چرخید، جیمین که مشغول بستن کمربندش بود با کنجکاوی نگاهی بهش کرد و مردد پرسید:
- چرا حرکت نمیکنی؟
نگاه مرد خیره زخم گوشهٔ لب پسرک بود، دستش رو به سمت صورت پسر برد اما با کنار کشیدن جیمین، نگاهش رو به چشم‌های پسرک دوخت و دستش رو آروم پس کشید. سکوت عجیبی تو ماشین برقرار بود و هیچکدوم قصد شکستنش رو نداشتن. با توقف ماشین، جیمین کنجکاو به سمت یونگی چرخید و پرسید:
- چرا وایستادی؟!
یونگی بی توجه به پسر از ماشین پیاده شد و به سمت داروخونه رفت.
با باز شدن در سمت جیمین، پسرک متعجب به یونگی خیره شد و گفت:
- چیکار داری می‌کنی؟
پسر بزرگتر پمادی که خریده بود رو از پلاستیک بیرون کشید، احساس عذاب وجدانی که داشت با دیدن وضعیت لب‌ پسر بدتر شده بود، کمی از پماد رو، روی انگشتش ریخت و بی توجه به بهت پسر روی زخمش گذاشت و مشغول پخش کردنش شد. نگاه پسر بزرگتر میخ زخم لب پسر کوچکتر بود که جیمین با فک کلید شده گفت:
- دو روز گذشته، تازه یادت افتاده؟
یونگی آب دهنش رو قورت داد، انگشتش رو به آرومی روی لب‌های پسر کشید و در حالی که نگاهش بین لب‌ها و چشم‌هایی که نگاهش نمی‌کردند اما برق اشک توشون مشخص بود در رفت و آمد بود و زمزمه کرد:
- بخاطر اون روز متاسفم...
جیمین نگاهش رو از خیابون گرفت و به یونگی چشم دوخت، یونگی با حس تکون خوردن چیزی تو دلش دوباره نگاهش رو به لب‌های قلوه‌ای و زیبای پسر دوخت و بی اختیار گفت:
- بیا انجامش بدیم.
جیمین‌ متعجب گفت:
- چی رو؟
یونگی به چشم‌هاش خیره شد و گفت:
- می‌خوام بهت به چشم کسی بجز کیم جیمین، پسر دوستم‌نگاه کنم... بیا سعی کنیم باهم‌ آشنا شیم سیب کوچولو!
جیمین آب دهنش رو به سختی قورت داد و چند باری پلک زد، داشت درست می‌شنید؟ یونگی سرش به جایی خورده بود؟!
-اما پدرم...
جیمین لب‌ باز کرد چیزی بگه اما یونگی انگشت اشاره‌اش رو که مشغول پماد زدن گوشه‌ی لبش بود محکم روی لب‌هاش فشرد و گفت:
- بیا فقط انجامش بدیم!
دستش رو عقب کشید و با انداختن آخرین نگاه به چشم‌های پسر در رو بست و ماشین رو دور زد و جیمین رو با دنیایی از افکار عجیب و بهم ریخته تنها گذاشت ماشین رو روشن کرد و به سمت خونهٔ تهیونگ حرکت کرد، جلوی خونه ایستاد و گفت:
- به تهیونگ و جونگکوک سلام‌ برسون.
جیمین که هنوز هم‌ تو بهت بود سری به علامت تایید تکون داد و از ماشین پیاده شد، دلش می‌خواست جیغ بزنه اما اصلا نمی‌خواست جلوی یونگی طوری رفتار کنه که انگار خیلی خوشحاله، در خونه رو باز کرد و با ذوق وارد خونه شد، قدم‌هاش رو تند کرد و به سمت پله‌ها دوید تا با جونگکوک در میونش بذاره، مین یونگی لعنتی بهش گفته بود می‌خواد بهش نزدیک شه؟! اوه باور نکردنی بود، پشت در اتاق جونگکوک که رسید با یادآوری حال روحی بد پسر تو جاش خشک شد، احتمالا وقت خوبی برای جشن گرفتن نبود. تمام ذوقش کور شد و در اتاق رو به آرومی باز کرد، جونگکوک روی تختش دراز کشیده بود و مشغول کشیدن نقاشی بود، به محص ورود جیمین دفتر رو بست و سلام کوتاهی داد، جیمین لبخند کمرنگی زد و گفت:
- هیونگ، حالت... بهتره؟!
جونگکوک روی تخت نشست و تو خودش جمع شد و سری به علامت مثبت تکون داد، دوباره ضعیف شده بود، دوباره زیر پلک‌هاش گود رفته بود و دوباره یه دیوار بلند دور خودش کشیده بود و جیمین بلد نبود چطور باید ازش رد بشه، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- قهوه می‌خوری؟
جونگکوک سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- می‌خوام بخوابم.
جیمین نگاه غمگینش رو بهش دوخت و سری به علامت تایید تکون داد، به سمت در اتاق برگشت و بعد از خاموش کردن برق از اتاق بیرون رفت. جونگکوک زیر پتو خزید و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت.

The fifth senseWhere stories live. Discover now