5

765 102 4
                                    

بومی مضطرب مقابل تهیونگ و یونگی که درست جلوش نشسته بودند نشسته بود و منتظر بود حداقل یکی از اونا شروع به حرف زدن کنه.
بعد از چند دقیقه سکوتی که برای بومی به اندازهٔ یک قرن گذشته بود تهیونگ شروع به صحبت کرد:
-من کیم تهیونگ، روانشناس و مدرس دانشگاه هستم...
کارتی از جیبش بیرون کشید و مقابل دختر گرفت و گفت:
- اینم کارتم، میشه بدونم شما چه نسبتی با اون پسر دارید؟

بومی با نگرانی که تو چهره‌اش به خوبی مشخص بود گفت:
- من خاله‌‌شم، خب پدر و مادرش فوت شدن و در حال حاضر به جز ما کسی رو نداره.

تهیونگ بعد از مکث کوتاهی گفت:
- همونطور که میدونید، جونگکوک با هیچکدوم از همکارهای من ارتباط نگرفته و از اونجایی که تو شرایط بحرانی و خاصی قرار داره تصمیم گرفتم که بهتون پیشنهاد بدم، درمان خواهرزاده‌اتون رو به من بسپارید.

بومی با شک و دودلی نیم نگاهی به یونگی انداخت انگار منتظر تاییدیه از طرف اون بود، به هر حال این مدت یونگی رو بیشتر از بقیه دیده بود، لب‌ باز کرد تا چیزی بگه که یونگی گفت:
-دکتر کیم از بهترین‌‌های کره هستن، گرفتن وقت ملاقات با ایشون به این راحتی ها نیست از اونجایی که شما من رو بیشتر میشناسید بهتون تضمین میدم که اگه درمان رو به ایشون بسپارید  جونگکوک خیلی زودتر دوباره به زندگی برگرده.
بومی خواست چیزی بگه که صدای زنگ موبایلش باعث شد حرفش رو قورت بده و گوشی رو چک کنه، با دیدن شماره‌ی نامجون رو به یونگی گفت:
- میشه صبر کنید تا با نامجون و هوسوک مشورت کنم؟!

یونگی و تهیونگ "البته" ای گفتند و تهیونگ از جاش بلند شد و در حالی که کیفش رو تو دستش می‌گرفت رو به یونگی گفت:
- بهم خبر بده.
یونگی سری به علامت تایید تکون داد و تهیونگ از اتاق و سپس از بیمارستان خارج شد.

بومی من من کنان رو به یونگی گفت:
- من این روانشناس رو میشناسم، همون روانشناس پرونده‌ی کو جائه نیست؟!

یونگی نگاه معنا داری به دختر انداخت و گفت:
- خودشه و با کلی خواهش و تمنا راضیش کردم جونگکوک رو قبول کنه... اون پرونده بیشتر شبیه یه خصومت شخصی بود، لازمه که بگم کو جائه با برادر من در ارتباط بود و همه ما میدونیم که علت خودکشی‌ش کم کاری تهیونگ نبود!

بومی سری به علامت تشکر خم کرد و گفت:
- نامجون و هوسوک تو اتاق کوک اند میرم باهاشون حرف بزنم.
یونگی سری به علامت تایید تکون داد و گفت:
- زودتر خبر بدید، میترسم دکتر کیم منصرف بشه!

بومی سر تکون داد و از اتاق خارج شد و به سمت اتاق جونگکوک رفت.
نامجون و هوسوک بالای سر پسر در حال حرف زدن بودند که بومی‌ به سمتشون رفت و گفت:
- هیس چرا انقدر حرف می‌زنید؟ بیاید بیرون الان بیدار می‌شه!
هوسوک سری به علامت تایید تکون داد و در حالی که دست هاش رو روی شونه‌ی نامجون می‌ذاشت گفت:
- بریم بیرون، بجنب!

The fifth senseWhere stories live. Discover now