نامجون و بومی از تهیونگ و یونگی خداحافظی کردند، جونگکوک تمایلی نداشت برای خداحافظی ازشون بره، با این تصور که اونها اینجا رهاش کردن قلبش فشرده می‌شد و حس می‌کرد بیش از حد تنهاست، صدای خداحافظی‌شون رو می‌شنید، از روی تخت بلند شد و به آرومی کنار پنجره رفت، نرده های فلزی که جلوی پنجره رو بسته بودند حس قفس بهش می‌داد، یومی و نامجون سوار ماشین شدند و از اونجا دور شدند، موقع کنار اومدن از لب پنجره دستش بی اختیار به  گلدون خورد که گلدون چوبی با صدای بدی روی زمین افتاد و تو کسری از ثانیه یونگی و تهیونگ هر دو وحشت زده مقابل در ایستادند، تهیونگ نفس نفس می‌زد مشخص بود پله ها رو دویده، جونگکوک نگاهی به هر دوشون انداخت و بعد به گلدون چوبی نگاه کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- متاسفم!
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت:
- اصلا اشکالی نداره، فکر کردیم اتفاقی برای خودت افتاده.
به سمت‌گلدون اومد و با عجله روی میز گذاشتش و رز پلاستیکی رو روش قرار داد و گفت:
- مشکلی نیست جونگکوک.
یونگی لبخند پر محبتی زد و گفت:
- جونگکوک من باید برم، ولی حتما میام بهت سر می‌زنم. باشه؟
جونگکوک سری به علامت تایید تکون داد و دوباره به سمت تخت رفت و روش خزید، تو خودش جمع شد و روش رو به سمت دیوار کرد، یونگی با ناراحتی نگاهش کرد و به تهیونگ گفت:
- من میرم تهیونگ، کیونگ می‌ منتظرمه؟ میرم سراغ هایجین و بعد هم میرم، نیازی نیست بیای پایین.
تهیونگ سری به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- به کیونگ‌می سلام‌برسون.
یونگی حتما کوتاهی گفت و از پله ها پایین رفت، تقه ای به در اتاق جیمین زد، صدای آهنگ اونقدری بود که جیمین نتونه بشنوه، یونگی به آرومی در رو باز کرد و به جیمین و هایجینی که در حال تمرین رقص بودند خیره شد، هایجین بین دست های جیمین تکون می‌خورد و مثل یه قو می‌رقصید و جیمین کاملا حرفه ای همراهیش می‌کرد، اون به خوبی بلد بود بدنش رو پیچ و تاب و قوس بده، برخلاف سن کمش عضلاتش به خوبی برآمده شده بودند و از زیر لباس نازکی که از عرق خیس شده بود بیرون زده بودند، کل اتاق رو بوی سیب سبز و نوتلا گرفته بود، یونگی با لبخند بهشون خیره شد و به محض تموم شدن رقصشون بی اختیار شروع به تشویق کرد، اونها افسانه ای بودند! هایجین به سمت یونگی دوید و گفت:
- خوب بودم آپا؟!
یونگی دختر بچه رو بغل کرد و گفت:
- خوب؟ تو عالی بودی دختر.
جیمین در حالی که با حوله ای صورت و گردنش رو خشک می‌کرد خواست از کنار یونگی رد بشه و تنه ای بهش بزنه که یونگی گفت:
- جیمین، ازت ممنونم،‌کارت حرف نداره!
جیمین با سر تایید کرد و به سمت آشپزخونه رفت تا کمی آب بخوره. یونگی با دخترش بیرون اومد و گفت:
- من دیگه میرم خدانگهدار!
جیمین در حالی که با بطری آب میخورد،‌ بطری رو کنار کشید و گفت:
- بای بای هایجین!
و به سمت اتاقش رفت، یونگی پوزخندی به رفتار های بچگونه‌ی جیمین زد، این که اون به عنوان یه امگا، از خیلی از آلفاها گستاخ تر بود براش عجیب بود، البته که احتمالا تاثیر خون خالص بودن تهیونگ روی جیمین همین بود، این که اون یه امگای آلفا نما باشه! تا به حال هیچ امگایی رو ندیده بود که اینطوری پای عقایدش بمونه و فقط جیمین اینطور بود!
هایجین رو سوار ماشین کرد و خودش هم نشست و به سمت خونه راه افتاد،
تهیونگ روی صندلی نشست و به جونگکوکی که برای خوابیدن با خودش کشتی می‌گرفت خیره شد، گلوش رو صاف کرد و گفت:
- شاید چون الان وقت خواب نیست!

The fifth senseWhere stories live. Discover now