34

355 101 24
                                    

وارد پارکینگ شد، تهیونگ که بیرون منتظرشون بود به سمت ماشین رفت و در جلو رو باز کرد تا جیمین رو بگیره که یونگی گفت:
- بنظرم بهتره تو جونگکوک رو بیاری، من جیمین رو میبرم.
جیمین با حس بوی ویسکی خودش رو بیشتر به گردن پسر بزرگتر نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید، آروم لای چشماش رو باز کرد. یونگی پسر کوچکتر رو روی تخت گذاشت و بعد از مرتب کردن پتو خواست بلند بشه که با کشیده شدن یقۀ لباسش هینی کشید، دستاش رو دو طرف بدن جیمین گذاشت و تو چند سانتی صورت پسر کوچکتر قرار گرفت. با حرص چشماش رو، روی هم گذاشت نفس عمیقی کشید و به چشم‌های پسر زل زد و گفت:
- کیم جیمین همین الان دستت رو بکش عقب.
جیمین با گستاخی ابروهاش رو بالا انداخت و زبونش رو روی لب‌هاش کشید. نگاه یونگی به سمت لب‌های پسر کشیده شد،چشماش رو بست و خواست لب‌های پسر رو ببوسه که نرسیده به لب‌هاش مکث کرد، چشماش رو باز کرد و با دیدن چشم‌های بسته شدۀ پسر دستاش رو، روی دست‌های جیمین گذاشت و از خودش جدا کرد و به ضرب از جاش بلند شد و با گفتن شب بخیر بدون نگاه کردن به پسر کوچکتر از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
جیمین از جاش بلند شد و به تخت تکیه داد، به راه رفتۀ یونگی خیره شد و آروم زمزمه کرد:
- هنوزم من رو نمیخواد.
تهیونگ که از رفتن یونگی مطمئن شد در سمت جونگکوک رو باز کرد و با دیدن چشم‌های باز پسر ضربان قلبش بالا رفت. آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت:
- جونگکوک میتونی خودت پیاده بشی؟
پسر کوچکتر پلک‌هاش رو آروم باز و بسته کرد و تهیونگ کنار ایستاد تا جونگکوک از ماشین پیاده بشه. در ماشین رو بست و روبه‌روی پسر ایستاد و گفت:
- میتونی تا اتاقت بیای؟
پسر بی حرف تلوتلو خوران مسیر ماشین تا در ورودی رو طی کرد و تهیونگ از پشت به شونه‌های افتادۀ پسر خیره بود و با هر قدم پسر انگار تیکه‌ای از قلبش جدا میشد. با سکندری که پسر خورد سریع به سمتش خیز برداشت و بی حواس دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد. جونگکوک بی‌‌هیچ حرفی به چشم‌های تهیونگ زل زد که تهیونگ نگاهش رو ازش دزدید و آروم گفت:
- تا اتاقت میبرمت و یک دست پسر رو دور گردن خودش انداخت و به سمت خونه حرکت کرد.
جونگکوک رو، روی تخت نشوند و به سمت کمدش رفت تا یه دست لباس راحتی براش بیاره، یه تیشرت و شلوار راحتی براش آورد و گفت:
- اینا رو بپوش تا برم برات آب بیارم.
پسر سری به تایید تکون داد و با حالت گیجی مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش شد، تهیونگ سریع نگاهش رو دزدید و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. به در اتاق تکیه زد و زمزمه کرد:
- کاش حداقل یه کلمه حرف بزنه، فحش بده، داد بزنه اما اینطوری...
هوف کلافه‌ای کشید و به سمت آشپزخونه رفت.
لیوان آب رو به دست پسر کوچکتر داد و خودش هم با فاصله کنارش نشست، می‌خواست از خوابیدنش مطمئن بشه.
جونگکوک خیره به لیوان توی دستش قلپی ازش خورد و اون رو، روی میز کنار تختش گذاشت. آروم به سمت پسر بزرگتر چرخید، تهیونگ به زمین خیره بود و به نظر میومد اصلا حواسش به اون نیست بی هیچ فکری از جاش بلند شد و روبه‌روی پسر بزرگتر ایستاد. تهیونگ متعجب سرش رو بالا آورد و قبل از این که بتونه حرکت خاصی انجام بده، پسر کوچکتر اون رو، روی تخت هل داد و روش خیمه زد. تهیونگ شوکه از این حرکت پسر با بهت تو چشم‌های جونگکوک خیره شد و گفت:
- دا...داری چیکار میکنی جونگکوکا؟
جونگکوک بی‌حرف سرش رو تو گردن تهیونگ فرو برد و بعد از دم عمیقی که گرفت لب‌هاش رو، روی گردن پسر بزرگتر گذاشت و مشغول مکیدنش شد.
تهیونگ مسخ شده از این کار جونگکوک بی حرکت به سقف اتاق زل زده بود و حس میکرد ذهن و جسمش کاملا فلج شده. چیزی تو قلب و تمام وجودش در حال فرو ریختن بود و نمی‌تونست نفس بکشه، حس می‌کرد نفسش جایی بین ریه‌هاش گیر کرده... لعنت... این دیگه چه حسی بود؟!
جونگکوک هر از گاهی گردنش رو می‌مکید و نفس عمیقی از بوی مارشمالو رو وارد ریه‌هاش میکرد. دم و بازدم های عمیق پسر مثل قلقلک ظریفی روی پوست یخ زده‌ی گردنش می‌رقصیدند و عمیقا دلش می‌خواست آه بکشه،با حس سوزش خفیفی، هیسی از درد کشید و به خودش اومد و با یه حرکت جونگکوک رو به زیر کشید و خودش روش خیمه زد. تند و بریده بریده نفس می‌کشید،  قطره‌های عرق روی پوستش حرکت می‌کردند، عرق شرم بود یا چیز دیگه‌ای؟
جونگکوک با چشم‌های خمار بهش زل زده بود و تهیونگ حس میکرد باید یه کاری انجام بده ولی نمیدونست دقیقا چه کاری؟! هنوز هم گیج و مسخ شده خیره به چشم‌های خمار و دوست داشتنی پسر رو به روش بی حرکت نگاه می‌کرد، با بالا اومدن سر پسر کوچکتر و پیچیدن دست‌هاش پشت گردنش و قرار گرفتن لب‌هاش روی لب‌های تهیونگ، پسر بزرگتر به خودش اومد و جونگکوک رو، روی تخت انداخت و با عجله به سمت در رفت و ازش خارج شد. یک لحظه بود، مثل برخورد ناگهانی یه جرقه با پوست، یک لحظه بود اما تمام وجود تهیونگ رو لرزوند...
نفس زنان با عجله و عصبانیت از پله‌ها پایین رفت و با برداشتن کت و کلیدش از خونه بیرون زد، بلکه هوای سرد اون رو به خودش بیاره تا بفهمه دقیقا چند دقیقه پیش چه مرگش شده بود که نتونست یه پسر بچه رو از خودش دور کنه؟! تا بفهمه داره چه غلطی با خودش و زندگی اون بچه می‌کنه...
****
خیره به صفحه نمایش به صحبت‌های زیردستش گوش میداد که در مورد میزان سودی که از فروش قطعات و لوازم جانبی خودروها به دست اومده بود صبحت میکرد. با باز شدن یهویی در اتاقش همه به اون سمت خیره شدن و جین با دیدن اون همه آدم که تو اتاق نامجون بودن لبخند داغونی زد و آروم گفت:
- انگار بدجور ریدم.
بعد با صدای بلندی ادامه داد:
- تو رو الهه ماه از جاتون بلند نشیدا من بعدا میام
و بدون اینکه نگاهی به سمت نامجون بندازه با عجله بیرون رفت رو در رو محکم بست.

The fifth senseWhere stories live. Discover now