30

581 112 21
                                    

در حالی که نفس نفس می‌زد پاش رو روی گاز فشرد و با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت خونۀ یونگی حرکت کرد، موبایل لعنتی که باعث تمام این اتفاقات بود رو برداشت و شمارۀ جیمین رو گرفت، جیمین با صدای شادی جواب داد:
-آپا...
تهیونگ سعی کرد صداش نلرزه، به سختی گفت:
- جیمینا جونگکوک خونه‌ تنهاست و رفته تو هیت، میخوام همین الان بری پیشش و مراقبش باشی... حواست باشه نباید کاهنده بخوره... اتاق خودش سرد بود بردمش تو اتاق خودم پس اونجاست و این که... من نمیام خونه چون احتمالا با حضور من راحت نباشه... غذا از بیرون بگیر و مراقبش باش تا بهتر بشه، کلاس‌هات رو شرکت نکن تا وقتی که کاملا خوب شده باشه و... هیچ آلفایی... تاکید می‌کنم هیچ آلفایی از جمله دوستات و خانواده‌‌اش رو تو خونه راه نده... حتی من!

جیمین با نگرانی به حرف‌های پدرش گوش داد و سری تکون داد و گفت:
- باشه آپا میرم پیشش... همین الان میرم و در رو روی هیچکس باز نمی‌کنم.
تهیونگ خوبه‌ی کوتاهی گفت وماشین رو جلوی خونۀ یونگی پارک کرد، نفس‌هاش هنوز هم نامنظم بودن و قلبش در حال بیرون زدن از قفسۀ سینه‌اش بود، چطور تونسته بود به پسری که یه بار آسیب دیده اینجوری آسیب بزنه... اونم وقتی تازه بهتر شده بود... وقتی داشت سعی می‌کرد با هیتش کنار بیاد و وقتی بعد از چندماه لعنتی بالاخره رفته بود تو هیت!
حس این رو داشت که قلعۀ شنی قشنگی که تو ساحل اقیانوس اون پسر ساخته بود رو با لگد خراب کرده و فقط الهۀ ماه می‌دونست چی قراره سر اون پسر بیاد، کاش فراموش می‌کرد گرگ لعنتی تهیونگ چیکار کرده، و کاش تهیونگ می‌تونست بفهمه اون بوسه کار گرگش بود یا خودش! طعم شیرین و دوست داشتنی لب‌هاش هنوز تو دهنش بود و کافی بود زبونش رو روی لب‌هاش بکشه تا حسش کنه. اوضاع نامناسبی داشت و نیاز داشت از شرش خلاص شه، در ماشین رو کلافه باز کرد و به سمت خونۀ یونگی پاتند کرد، دستش رو روی زنگ فشرد و منتظر ایستاد تا وقتی که یونگی در رو باز کرد، با چشم‌هایی که گاهی عسلی و گاهی شرابی می‌شدند به یونگی نگاه کرد که یونگی با ترس لب زد:
- توضیح‌ می‌دم...
بی توجه به حرف یونگی گفت:
- می‌تونم از حموم استفاده کنم؟

یونگی پوکر فیس و متعجب نگاهش کرد و سرش رو به علامت مثبت تکون داد، حضور تهیونگ اونم با  لباس تو خونه با اون قیافۀ آشفته عجیب ترین چیز ممکن بود...

تهیونگ به سمت حموم پا تند کرد و واردش شد، نفس عمیقی کشید، تنها چیزی که جلوی چشماش بود جونگکوکی بود که داشت خودش رو، روی ملحفۀ تخت اون لمس می کرد و تکون می‌داد، لب پایینش رو گاز گرفت، آب سرد رو باز کرد و با لباس زیر آب رفت، باید از سرش می پرید، باید بهش فکر نمی‌کرد... رایحۀ تحریک شدۀ جونگکوک رو روی بدنش حس می‌‌کرد و حتی حالا تموم حموم رو پر کرده بود، لعنتی زیر لب گفت و زبونش رو روی لب‌هاش ‌کشید، طعم اون رو می‌داد و مطمئن بود طعمی که مدتی پیش حس کرده بود عجیب ترین طعم دنیا بود، چطور یه امگا با رایحۀ چیزی بین اقیانوس و گل‌های بنفشه می‌تونست طعمی به این خوبی داشته باشه؟! لب‌هاش رو تو دهنش کشید و به آرومی مکید، زمزمه کرد:
- لعنتی
چشم‌هاش رو بست و اون امگا در حالی که کمر ظریفش رو روی تخت تکون می‌داد جلوی چشم‌هاش ظاهر شد، فاکی زیر لب گفت و سرش رو به کاشی‌های حموم تکیه داد و سعی کرد به هر چیزی فکر کنه جز اون امگا.
اگه اون بوسه رو ادامه داده بود...
اگه...
دستش رو که داشت به سمت پایین تنه‌اش میرفت مشت کرد و به دیوار کوبید، اونقدر این کار رو تکرار کرد تا خسته شد و با حالی خراب کف حموم نشست سرش رو بالا گرفت تا قطرات آب درموندگیش رو بشورن .
نمیدونست چه مدت تو همون وضعیت مونده بود که تقه‌ای به در خورد و صدای نگران یونگی رو شنید که میپرسید حالش خوبه یا نه؟
چطور میتونست خوب باشه وقتی بزرگترین اشتباه زندگیش رو انجام داده بود. به سختی از جاش بلند شد، پشت در حموم ایستاد و با صدای گرفته‌ای گفت:
یونگیا میشه برام لباس بیاری؟
یونگی باشه‌ای گفت و از اتاق خارج شد.سرش رو به در تکیه داد و فکر کرد..
اگه مونده بود...
اگه ادامه‌اش می‌داد...
نگاهی تو آینه حموم به خودش انداخت، با درد چشماش رو بست اون پسری رو بوسیده بود که بهش تجاوز شده بود و چندبار قصد کرده بود خودش رو بکشه. در حالیکه اون پسر اصلا تو حال خودش نبوده و کاش هیچوقت یادش نیاد چه اتفاقی افتاده.
با یادآوری این که جونگکوک سابقۀ خودکشی داره وحشت زده به در حموم خیره شد نگاهی به اوضاعش کرد و آه از نهادش بلند شد، در حموم رو باز کرد و فریاد زد:
- یونگیا!
یونگی با قیافۀ گیجی جلوی در حموم ایستاد و گفت:
- چی شده هیونگ؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-لطفا همین الان به جیمین زنگ بزن و ببین رسیده خونه‌‌ یا نه!
یونگی با رنگی که تقریبا مثل گچ شده بود گفت:
- من؟
تهیونگ سری به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- من که تو حمومم نمیتونم! میترسم جونگکوک بلایی سر خودش بیاره لطفا زود باش یونگی!
یونگی موبایلش رو برداشت و متعجب به تهیونگ نگاه کرد و‌ گفت:
- یه اتفاقی افتاده آره؟
تهیونگ نگاه درموندش رو چند لحظه به یونگی دوخت و با شدت در حموم رو بست.
یونگی ابروهاش رو بالا انداخت و شمارۀ جیمین رو پیدا کرد، انگشتش رو سمت اسم"کیم جیمین" برد و خواست لمسش کنه که دو دل شد، باید دقیقا چی می‌گفت؟

The fifth senseWhere stories live. Discover now