- شش سالم بود، با دوستش تو آلاچیق نشسته بود و من یکم اونطرفتر نقاشی میکشیدم.
لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
- داشتم اونو نقاشی میکردم، یهو از جاش بلند شد اومد بالا سرم ایستاد، با خودم گفتم اینبار دیگه از نقاشیم خوشش میاد و اجازه میده هیونگ صداش کنم...
نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت:
- آخه گفته بود اگه بتونم یه نقاشی عین خودش بکشم این اجازه رو بهم میده. شب و روز تمرین کرده بودم و خیلی خوشحال بودم. با چشمهای بسته و اشکهایی که روی شقیقه و بعد بالشش میریخت با ناامیدی ادامه داد:
-ولی میدونید تهش چی شد؟
چشماش رو باز کرد، سرش رو چرخوند، به چشمهای تهیونگ زل زد و گفت:
- با لبخند کاغذ رو از روی بوم برداشت نگاهی به نقاشیم و دوستش کرد...همه وجودم منتظر تحسین و تمجیدش بود.به دوستش گفت بیاد تا نگاهی به نقاشیم بندازه.
دستی رو موهام کشید و با همون لبخند رو لباش گفت:
- برات یه جایزه دارم و من غرق خوشی شدم.
فکر میکردم دیگه واقعا اجازهٔ داشتن یه بردار رو دارم اما...
درست جلوی چشمای منتظر من با خونسردی فندکش رو درآورد و گرفت زیر کاغذ و من شوکه شده به نقاشی که روی چمنا در حال سوختن بود خیره شدم.
تک خندهٔ کرد و با بغض ادامه داد:
- بعد از اون دیگه هیچوقت نقاشی نکشیدم...
سرش رو به سمت پنجره چرخوند و با ناراحتی به هوای برفی خیره شد.تهیونگ که طبق روال این شبها کنار تخت نشسته بود با ناراحتی به پسرک خیره شد و دستش رو بین موهاش فرو برد. بعد از شکستن شیشهی اتاق جونگکوک، طبق قانون نانوشتهای جلساتشون رو شبها قبل از خواب برگزار میکردند. تهیونگ صبورانه به حرفهای پسرک گوش میداد و بعد از تموم شدن حرفاشون طبق همون قانون نانوشته نوازشش میکرد تا بخواب بره.
بعد از اتفاق اون شب، جونگکوک بیشتر از قبل حرف میزد و هر روز به جیمین و بقیه نزدیکتر میشد، هرچند هنوز به شب تجاوز اشارهای نکرده بود و از برقراری تماس فیزیکی با بقیه به جز جیمین و هایجین فراری بود؛ اما شبها برای پسرک طور دیگهای سپری میشد.
پسرک هر شب بعد بیرون ریختن غمهاش بشدت به دستای نوازشگر تهیونگ نیازمند میشد و گاهی برای اینکه مرد بزرگتر بیشتر نوازشش کنه با چشمهای خسته و بدن پر نیاز به خوابش میجنگید و تهیونگ صبورانه دل به دل پسرک میداد تا بخواب بره.
با حس نفسهای منظم پسرک، آروم دستش رو از لای موهاش بیرون کشید و بعد مرتب کردن پتو روی پسرک از اتاق خارج شد.
از اون شب که سونگهون وارد خونهاش شده بود، هر شب قبل خواب به جیمین سر میزد تا از آرامشش مطمئن بشه. هر چند میدونست که پسر کوچولوش این روزا حال خوبی نداره و خب تا خود جیمین نمیخواست کاری ازش ساخته نبود پس همونطور که برای جونگکوک صبوری خرج میکرد، باید برای جیمین هم صبر میکرد.
با حس ویبره رفتن گوشیش با عجله پتوی روی پسرش رو مرتب کرد و از اتاق خارج شد.
با دیدن اسم خودشیفته چشماش رو تو حدقه چرخوند و تماس رو برقرار کرد و بدون مکث گفت:
- امیدوارم دلیل موجهای برای تماس این وقت شبت داشته باشی
پسرک پشت تلفن با کمی مکث گفت:
- یااا پیری!! دلت هم بخواد یکی مثل من این موقع شب بهت زنگ بزنه و صداش رو زنونه کرد و ادامه داد:
- حیف من که میخواستم به یه ضیافت شبونه با کلی در و داف دعوتت کنم و تا صبح بهت خدمات بدم.
تهیونگ لبخند خبیثانهای زد و گفت:
- هوووممم، بدم نمیاد طعم تنباکوی یه آلفای خودشیفته رو بچشم و با لحن سکسیطوری ادامه داد:
- باید خوشمزه باشی.
سوکجین که انتظار همچین جوابی رو نداشت با لحن ملوسی گفت:
- یاااااااااااااااااااا!! از کی تا حالا تو کف منی عشقم؟
YOU ARE READING
The fifth sense
Romance⚫️کیم تهیونگ آلفای خون خالص و ۳۶ ساله پدری مجرده که یه پسر داره... تهیونگ روانشناس معروفی بوده، البته تا قبل از این که یکی از مریض هاش به بدترین شکل ممکن خودکشی کنه و تهیونگ برای همیشه دست از این کار بکشه... ⚫️جئون جونگکوک امگای ۲۱ ساله ای که بعد...